10-دفاع با سلاح سرد

 حالا که دارم به وحشتناک ترین ماموریت 17 ماهه اخیر نزدیک می شوم، احساس می کنم که هرگز به اندازه این لحظه در عمرم به مرگ نزدیک نبودم. برای همین خیلی دوست دارم که دوباره به گذشته فکر کنم. به گذشته ای که در آن نابود شدم و ذره ذره وجودم تغییر کرد.

 

دو روز بعد از شبی که سوال های بی پاسخم را از بری پرسیدم، تمرین شروع شد. به اون سختی که فکر می کردم نبود. صبح روز 28 دسامبر، جیک اومد سراغم:

ادامه مطلب ...

9-معما

 تنها کاری که از دستم بر می آید این است که بر روی تخت بنشینم و زار زار گریه کنم. نمی دانم چقدر گذشته. 1 ساعت، 2 ساعت، 3 ساعت، یا روزها، یا ماه ها... اهمیتی برایم ندارد. شاید دیوانه شده ام! گشنم هم شده. خیلی خیلی زیاد.  مدتیه هیچی نخورده ام. با قلبی شکسته و مملو از کینه، از تخت بلند می شوم و به سمت در می روم. هنوز باز است. اهمیتی ندارد. اصلا.

موبایلم کجاست؟ تو جیبم؟ پالتوم کوش؟ آها! پیداش کردم! بزار... ایناهاش! همین الان به پلیس زنگ می زنم.

 

-لعنتی

ادامه مطلب ...

8-بازجویی

با اندوه نگاهی به پنجره ای که با میله های فولادین احاطه شده می اندازم و از پس آن با حسرت به باغ بی پایان محوطه نگاه می اندازم سپس، عهدی را که از مدت های با خود بسته ام را می شکنم و اجازه می دهم اشکا های سرد بر روی گونه ام جاری می شود. با عصبانیت کتم را در می آورم و به سمت در پرتاب می کنم. احساس می کنم هیچ راه فراری ندارم و نخواهم داشت. حتی اگر نصف شب باشد.

  دوباره نگاهی به دور تا دور اتاق می اندازم و ناگهان دری را می بینم که آن هم روکش چرمی دارد. نیم لبخندی می زنم و می فهمم که اتاقم یک در مخفی دیگر به سمت اتاق یازده دارد. اگر قفل نباشد. به آرامی از جای خود بلند می شوم و با قدم هایی لرزان به سمت در می روم. دستم بر روی دستگیره سرد آن قفل می شود. صدای ضربان قلبم شنیده می شود. به آرامی دستگیره را می چرخانم. در باز است!

ادامه مطلب ...

7.اتاق شماره دوازده

هنگامی که از در اتاق بیرون رفتم، به دلیلی که برایم مبهم هست، مغزم به کار افتاد. داشتم ساختمان را از لحظه ای که وارد آن شدم بررسی می کنم. تنها چیزی که از مسیر یادم می آید این است که راه درازی تا در بود و اطراف مسیر را درختان زیادی پوشانده بود. سپس به در فولادی رسیدیم که یک نگهبان غول با یک تفنگ بزرگ(خیلی وقت پیش اسمشون را پدرم به من گفته بود ولی فراموش کردم) ایستاده بود. پس به طور کلی باید فرار کردن را از طریق در ورودی از ذهنم بیرون کنم. سعی دارم به راه های دیگری فکر کنم ولی صدای جیک قاتل رشته افکارم را می شکافد:  من تمام روز وقت ندارم قدم به قدم حرکات مورچه ای تو حرکت کنم.

متوجه نشده بودم که چقدر آرام حرکت می کنم. سعی کردم قدم هایم را سریع تر کنم و پا به پای او حرکت کنم. دوباره جیک رو بررسی می کنم. او قدی بسیار بلند با موهای بور دارد. چشمان آبی و نافذی هم دارد. مطمئنم به چشم خیلی ها ممکن است جذاب به نظر بیاید ولی برای من چیزی جز یک هیولای کریه باسیلیسک بیش نیست. نگاهم را از او بر می گیردانم تا راهرو را بررسی کنم. دیوار های راهرو به رنگ کرم خوش رنگی هست و درهای اتاق ها چوبی و کنده کاری شده هستند. باز هم اگر آن جا یک مافیا نبود شاید اتاق ها بسیار جذاب تر بودند ولی برای من مثل جایی مانند سرد خانه بود. با دیدن شماره یکی از درها دلم منقبض می شود. اتاق شماره دوازده. اما نمی گزارم ترس بر من چیره شود چون می دانم مدت زیادی این جا نخواهم ماند. عدد دوازده هیچ موقع برای من شانس نیاورده.

جیک، کلیدی که نمی دانم از کجا آورده را درون قفل درمی اندازد و آن را باز می کند. بر خلاف اتاق شکنجه ای که انتظارش را داشتم، در کمال تعجب، با اتاقیساده و شیک روبه رو می شوم. از نظر رنگی خیلی به اتاق خودم شبیه است اما هیچ احساس دیگه ای نسبت به اتاق ندارم.

یک مرد نسبتا میانسال خود را به جیک، درون اتاق می رساند.جیک می گوید:بری!

مردی که اسمش بری است می گوید: باید فوری با من بیای جیک.

-نه تا وقتی که از دختره باز جویی نکردم.

-اتفاقا در همین مورد هست.

جیک با بدگمانی نگاهی به من می اندازد و می گوید: بهتره بدونی که نمی خوام هیچ کار احمقانه ای ازت سر بزنه.  خودت می دونی که اگر هم برم در رو روت قفل می کنم اما پنج دقیقه دیگه میام تا ازت بازجویی کنم.

هیچی نمی گویم.

-تاییدت رو نشنیدم.

-باشه

-از این به بعد من رو قربان صدا می زنی.

-تو که رهبر من نیستی.

-به زودی خواهم بود.

و قبل از این که من چیز دیگه ای بگویم از اتاق بیرون می رود.

به محض این که صدای چرخیدن قفل را درون در می شنوم، آرام به سمت در پنجره اتاق حرکت می کنم تا وضعیت آن را بررسی کنم. اتاق دارای یک پنجره بزرگ است اما پرده سیاهی که جلوی آن را گرفته مانع دید من می شود.پرده را به آرامی می زنم کنار تا پشت آن را ببینم و داد می زنم: لعنتی!

و سپس لگدی روانه دیواری که با روکش چرمی پوشیده شده می زنم.

6-مافیا

مرد قد بلند با سر به دیگرا ن اشاره می کند که بروند. مردی که خودکار را در گردنش فرو کرده بودم می گوید:اما جیک...
مرد قد بلند می گوید: گفتم برید.
همه آنها از او اطاعت می کنند.فقط کسی که نامش جیک است و من می مانیم. او آه عمیقی می کشد و می گوید:خوب ربکا. باید چند موضوع رو برات مشخص کنم...
حرفش را قطع می کنم: تو از کجا اسم منو می دونی؟
به سادگی جواب می دهد: این جا فقط من حق سوال کردن دارم و اگر تو هم دهنت رو ببندی و بذاری من حرفم رو تموم کنم، احتمالا بذارم که یکی دو تا سوال بپرسی.
لبم را گاز می گیرم تا حرفی نزنم ولی خیلی کنجکاوم.ادامه می دهد: خوب داشتم می گفتم. فکر کنم تا الان فهمیده باشی که این جا مافیاست. اگر هم نفهمیده باشی به کند ذهنی خودت برمی گرده ولی بهتره بدونی این جا تا بخوای جیکت در بیاد صد تا اسلحه رو مغزته و تا بخوای دیگران رو قانع کنی که کاری نکردی، یک گلوله تو مغزت خالی شده. پس دختر خوبd باش و هرچی می گم گوش کن وگرنه به ضررت تموم می شه. اولین کاری که باید انجام بدی اینه که دنبالم بیای.
با جسارت می گویم :و اگر نیام؟
-اون دیگه به خودت مربوطه. می خوای بری پیش بابات و با هم منتظر کسای دیگه ای که میمیرن باشی یا نفس بکشی.
یک لحظه غرورم می گوید که نرم ولی از عمق وجودم می دانم که آمادگی مرگ رو ندارم. پس به نشانه تسلیم سرم رو پایین انداختم و دنبال جیک راه می افتم. به در که می رسیم سرم رو بالا می گیرم و عمارتی بسیار بزرگ رو مقابل خود می یابم. سپس به اطراف نگاه می کنم تا بیابم کجا قرار دارم ولی تا چشم کار می کند باغ است و ته ته اش یک در برای ورود ماشین قراردارد.دوباره به عمارت نگاه می اندازم. عمارت از سنگ های خاکستری رنگ درست شده است و پنجره های قشنگی دارد. زیر لب زمزمه می کنم:واو!
جیک می گوید: بدو. ما تمام روز وفت نداریم به خاطر بر انداز های احمقانه تو صبر کنیم. فوری به دنبالش راه می افتم . نگهبانی به در تکیه داده. هنگامی که به او نگاه می کنم،پوزخندی می زند و می گوید: تسلیت می گم!
سرم رو پایین می اندازم و به همراه جیک وارد عمارت می شوم. سرم را بالا می کنمم و نگاه های خیره چند نفر را به خود می بینم. همه آنهال به جز یک نفر مرد هستند. با سر شماری که کردم حدود نه نفراند. جیک می گوید: باید بریم طبقه بالا.
به او نگاهی می اندازم و سرم را به نشانه رضایت تکان می دهم. و سپس، به دنبال او به طبقه بالا می روم.وارد راه رویی می شویم که اتاق های بسیاری رو در خود گنجانده است. یکی از آنها در ته راهرو واقع شده است و دری بسیار بزرگ دارد. از کنار راه پله ای رد می شویم که به طبقه بالا می خورد. هیچ کس درون راهرو نیست. به در که می رسیم،جیک می ایستد. به نظر مضطرب می آیدد. نفس عمیقی می کشد و به فاصله های منظم، سه ضربه به در وارد می کند. صدای بمی می گوید: بیا تو جیک.
به همراه جیک وارد اتاق می شوم و زیبا ترین اتاق دنیا رو مقابل خود می یابم. تمام دیوارها با قفسه های کتاب پوشانده شده است و میزتحریری جلوی یکی از پنجره های اتاق قرار دارد. روی میز پر از پرونده است و پشت میز، مردی میانسال، قد بلند، لاغر با چشم های خاکستری روشن نشسته است. از روی فرش نرم اتاق عبور می کنیم و به میز می درسیم. مرد نگاه سردی به من می اندازد و بدون هیچ مقدمه ای می گوید: پس این دختر کاراگاه مالون است.
جیک جواب می ده:بله قربان.
مرد لبخند نازکی می زند و می گوید: از قد و قوارش معلومه که رزمی کار خوبیه. می تونی ببریش به اتاق 12. قبل از آموزش هم حتما ازش بازجویی کن.
- بله قربان.
و با سر به من اشاره می کندکه دنبالش بروم. من هم دنبالش راه می افتم چراکه می دانم مقاومت هیچ فایده ای ندارد.

۵-حرکت

کمی در جایم جا به جا می‌شوم. ناگهان جرقه‌ای در مغزم روشن می‌شود. در میابم من تمام مدت داشتم خواب می‌دیدم! با خواشحالی می‌خواهم کش و قوسی به بدنم بدهم ولی احساس می‌کنم در انجام حرکت محدودم.هنگامی که می‌خواهم دستانم را از هم باز کنم، می فهمم بسته است. با نگرانی پاهایم را تکان می‌دهم. آنها هم بسته‌اند. صدایی از گلویم خارج نمی‌شود زیرا دهانم نیز بسته است. یک حس عجیبی به من می‌گوید در حال حرکتم. فضایی که در آن قرار دارم تنگ و تاریک است. 

ادامه مطلب ...

۴ - امیدهایی که می سوزند

به شدت سعی می‌کنم خود را از دست مرد نا شناش نجات دهم. به هوا لگد می‌زنم و کف دستش را گاز می‌گیرم ولی او به لطف وجود دستکش هیچ عکس العملی نشان نمی‌دهد. پس فکرم را به کار می‌اندازم. می‌توانم از چاقوی همه کاره‌ای که در کفشم پنهان است استفاده کنم ولی می‌فهمم این کار غیر ممکن است پس در حالی که به تقلا کردن تظاهر می‌کنم، دستم را درون جیبم می‌برم و در خودکاری که چند ساعت پیش به وجودش پی بردم را باز می‌کنم. بسیار ماهرانه و دقیق، با سرعت عملی بسیار بالا، خودکار را در جایی از گردنش فرو می‌کنم. مرد فریاد خفیفی سر می‌دهد و مرا ول می‌کند. فرصت نمی‌کنم ببینم که خودکار به کجای گردنش خورده. آن طور که خودم حس کردم به کنار گردنش.

به سمت پذیرایی فرار می‌کنم و داد می‌زنم: کمک! یکی منو نجات بده!

ادامه مطلب ...

۳ - تلفن

وارد پاساژ می‌شوم و به طبقه لباس ها می‌روم. فکر می‌کنم برای هر کسی چی بگیرم.مادرم قطعا یک بلوز قرمز جیغ می‌خواهد انقدرکه آتشی است! موبایلم در جیبم زنگ می‌زند و من هم درحالی که به ویترین ها نگاه می‌کنم، جواب می‌دهم:الو؟

ادامه مطلب ...

۲ - ربکا

یک شب معمولی دیگر بدون پدرم می گذرد.خدا می داند چرا اکثر قتل ها در تابستان اتفاق می افتد,هر چند پول تو جیبی ام بیشتر می شود.روی تخت دراز می کشم و به این فکر می کنم که شب تولدم چقدر مخصوص خواهد بود.شاید سید را هم دعوت کنم.در ضمن می توانم برای کل خانواده کادو بگیرم. اگر این کار را انجام دهم به عنوان یک سنت پذیرفته می شود. شاید فردا...صدای در رشته افکارم را پاره می کند.با صدایی خواب آلود می گویم:بیا تو.

ادامه مطلب ...

۱ - در پیاده‌ رو قدم می‌زنم

در پیاده رو قدم می زنم. صدای باد در گوشم وز,وز می کند. صدای له شدن برگ ها زیر پایم لذت بخش است. چراغ های مغازه‌ها جلوی پاهایم را روشن می کند. مفابل یک قنادی توقف می کنم و به شیرینی‌های رنگارنگ چشم می دوزم.

ادامه مطلب ...