10-دفاع با سلاح سرد

 حالا که دارم به وحشتناک ترین ماموریت 17 ماهه اخیر نزدیک می شوم، احساس می کنم که هرگز به اندازه این لحظه در عمرم به مرگ نزدیک نبودم. برای همین خیلی دوست دارم که دوباره به گذشته فکر کنم. به گذشته ای که در آن نابود شدم و ذره ذره وجودم تغییر کرد.

 

دو روز بعد از شبی که سوال های بی پاسخم را از بری پرسیدم، تمرین شروع شد. به اون سختی که فکر می کردم نبود. صبح روز 28 دسامبر، جیک اومد سراغم:

ادامه مطلب ...

9-معما

 تنها کاری که از دستم بر می آید این است که بر روی تخت بنشینم و زار زار گریه کنم. نمی دانم چقدر گذشته. 1 ساعت، 2 ساعت، 3 ساعت، یا روزها، یا ماه ها... اهمیتی برایم ندارد. شاید دیوانه شده ام! گشنم هم شده. خیلی خیلی زیاد.  مدتیه هیچی نخورده ام. با قلبی شکسته و مملو از کینه، از تخت بلند می شوم و به سمت در می روم. هنوز باز است. اهمیتی ندارد. اصلا.

موبایلم کجاست؟ تو جیبم؟ پالتوم کوش؟ آها! پیداش کردم! بزار... ایناهاش! همین الان به پلیس زنگ می زنم.

 

-لعنتی

ادامه مطلب ...

مرگ و امید

سرما یا گرما دیگر برایش مهم نبود. چرا که احساس می کرد دیگر زندگی ندارد، عشق ندارد و دنیایش نابود شده. شاید تمامی این ها به خاطر این بود که به تازگی تمامی اطرافیانش را از دست داده بود. آن هم در اوج جوانی،  پس دیگر چه چیزی برایش باقی مانده بود؟ محبت؟ درد؟ رنج؟ نفرت؟ احساس می کرد کاملا قلبش بی حس شده. برایش اهمیتی نداشت سالم باشد یا مریض، سیر باشد یا گرسنه، خوشبخت باشد یا بدبخت، مهربان باشد یا خشن. تنها چیزی که می دانست این بود که او بی هدف زندگی می کرد. برای چه؟ آیا برای این زنده بود که ثروت داشت؟ یا امید؟ نمی دانست و نمی توانست دلیلی پیدا کند. نمی توانست در ذهن خود به دنبال دلیل برود چرا که ذهنش کاملا بسته بود. خود او نمی توانست وارد آن شود. شاید دیوانه شده بود. مطمئنا اگر دلیلی نمی خواست، چشمش را به روی دیوانگی هم می بست. تنها کاری که انجام می داد این بود که گوشه ای زانو بغل بگیرد و فکر کند و فکر کند و فکر کند...

ادامه مطلب ...