۵-حرکت

کمی در جایم جا به جا می‌شوم. ناگهان جرقه‌ای در مغزم روشن می‌شود. در میابم من تمام مدت داشتم خواب می‌دیدم! با خواشحالی می‌خواهم کش و قوسی به بدنم بدهم ولی احساس می‌کنم در انجام حرکت محدودم.هنگامی که می‌خواهم دستانم را از هم باز کنم، می فهمم بسته است. با نگرانی پاهایم را تکان می‌دهم. آنها هم بسته‌اند. صدایی از گلویم خارج نمی‌شود زیرا دهانم نیز بسته است. یک حس عجیبی به من می‌گوید در حال حرکتم. فضایی که در آن قرار دارم تنگ و تاریک است. 

چشمانم را باز و بسته می‌کنم تا بهتر ببینم و در میابم درون صندوق عقب یک ماشینم. هول می‌شوم. به نفس نفس می‌افتم با پایم به سقف صندوق عقب لگد می‌زنم. از صدای ضعیفی که ایجاد می شود می‌فهمم چقدر تلاشم بی ثمر است. دستانم از جلو بسته شده‌اند بنابراین با این که می‌دانم هیچ فایده‌ای ندارد به در صندوق عقب ضربه می‌زنم. پس از مدتی دست از ضربه زدن برمی‌دارم و تسلیم می‌شوم. نفس عمیقی می‌کشم . چشمانم را می‌بندم ولی مدت زیادی نمی‌توانم آن را بسته نگه‌دارم زیرا صحنه‌ای که دیدم، جلوی چشمم می‌آید. صورت پدرم که لت و پار شده بود، خونی که از گردن سالینا می‌آمد و چهره مادرم. ناله‌ای خفیف از گلویم خارج می‌شود. در میابم هر آن‌چه در فیلم ها دیدم و یا در کتاب ها خواندم برای خودم اتفاق افتاده.فکری به ذهنم می‌رسد. تلاش می‌کنم با دستانم چسب دهانم را باز کنم ولی خیلی محکم چسبیده شده. آرزو می‌کنم که ای کاش هنگامی که مرا بیهوش کرده بودند، مرا کشته بودند. حالا من تنها و دست‌خالی چه کاری میتوانم انجام دهم.برای یکی از معدود دفعات در زندگی‌ام، اشک از چشمانم خارج می‌شود و با این که برایم سخت است، سرنوشت خود را می‌پذیرم.

                                                    * * *

در صندوق عقب باز می‌شود و نور در چشمانم می‌تابد. چون مدت زیادی در تاریکی بوده‌ام نور چشمانم را اذیت می‌کند. چشمانم را نیمه بسته نگه می‌دارم و به بالا نگاه می‌کنم. سایه مبهمی از جهار مرد می‌بینم. یکی از آنها مرا از زیر بغل می‌گیرد و کشان، کشان از صندوق عقب بیرون می‌آورد. دست و پا می‌زنم تا خود را آزاد کنم ولی باز هم تلاش هایم بی‌نتیجه می‌مانند. کسی که مرا از زیر بغل گرفته، دستش را درون جیبش می‌کند تا چیزی از آن بیرون بیاورد. پس از این که دستانم را باز می‌کند در میابم چاقو بوده.در حالی که دستان مرا نگه داشته کمی خم می‌شود و به راحتی پاهایم را نیز باز می‌کند. یکی از آنها که قد بلندی دارد، به سمتم می‌آید و چنان چسب دهانم را می‌کند که فریاد خفیفی سر می‌دهم و احساس سوزش شدیدی را درون لبم حس می‌کنم.کسی که در سمت چپ او ایستاده، می‌گوید: ببریمش پیش سالوادور؟

کسی که جلویم ایستاده جواب می‌دهد: خودم می‌برمش.

نا خود آگاه از دهانم خارج می‌شود: قاتلا... شما کی هستید؟ منو چرا این جا آوردید؟...

یک سیلی محکم از جانب مرد قد بلند مرا از ادامه حرفم وا می‌دارد. می‌گوید: اگه بخوای همین جوری جیغ و ویغ کنی مجبوریم عین یک سگ قلاده شده ببریمت پیش رئیس.