8-بازجویی

با اندوه نگاهی به پنجره ای که با میله های فولادین احاطه شده می اندازم و از پس آن با حسرت به باغ بی پایان محوطه نگاه می اندازم سپس، عهدی را که از مدت های با خود بسته ام را می شکنم و اجازه می دهم اشکا های سرد بر روی گونه ام جاری می شود. با عصبانیت کتم را در می آورم و به سمت در پرتاب می کنم. احساس می کنم هیچ راه فراری ندارم و نخواهم داشت. حتی اگر نصف شب باشد.

  دوباره نگاهی به دور تا دور اتاق می اندازم و ناگهان دری را می بینم که آن هم روکش چرمی دارد. نیم لبخندی می زنم و می فهمم که اتاقم یک در مخفی دیگر به سمت اتاق یازده دارد. اگر قفل نباشد. به آرامی از جای خود بلند می شوم و با قدم هایی لرزان به سمت در می روم. دستم بر روی دستگیره سرد آن قفل می شود. صدای ضربان قلبم شنیده می شود. به آرامی دستگیره را می چرخانم. در باز است!

ادامه مطلب ...