جملاتی که در زیر نوشتم، نظرات برخی از اطرافیان راجع به این مسئله است که از زندگی چی فهمیدن:
1...عوض شده ام و دوست دارم یک آدم دیگه باشم.
2...هرکس باید مسائل و مشکلات خودشو خودش حل کنه...شاید تا کوچیکیم بزرگترا راهمونو هموار کنن ولی یکم که بزرگ میشیم خودمون به تنهایی باید جلوی مشکلات بایستیم و مسائلمونو حل کنیم.
3... اگر تا روزی که زنده ام کسی را گاز نگیرم خیلی خوب زندگی کرده ام.
4...باید به خودم متکی باشم
5...اگه کاری هست که خیلی دلت می خواد انجام بدی، انجام بده!
6...باید درس بخوانم.
7...باید خود را بالا بکشم تا از بقیه عقب نمانم.
8...برای رسیدن به چیزی که آنرا می خواهم باید بجنگم.
9...زود دیر می شود.
10...زندگی پر از تلاش است.
11...ارزش دوست ها به بهایی است که به تو می دهند.
12...زندگی بازی بیش نیست.
13...هیچ نفهمیده ام.
بعضی آدما هستن که آرزو می کنی کاش هرگز ندیده بودیشون، بعضی آدما هستن که بودن یا نبودنشون فرقی نداره....
ولی بعضی آدما هستن که وجودشون تو زندگی لازمه. مثل آب، مثل هوا. کسانی که تک ستاره امید قلبت هستن.
تک ستاره من، تولدت مبارک.
امیدوارم سالهای سال، زندگی خوب، مملو از سلامتی، دوستی، محبت و عشق رو پیش رو داشته باشی.
مجموعه ایست از جملاتی که انسان های عادی گفتند در این باره که در زندگی چه فهمیده اند.
اینک شما بگویید:
در زندگی چه فهمیده اید؟
پ.ن: کسانی که تمایل ندارند شناخته شوند، بدون اسم کامنت بذارند!
در دنیا انسان های متفاوتی وجود دارند که من با دو گروه از آنها نمی توانم دوست های خوبی باشم. یکی آن دسته انسانهایی که چون چند بعدی هستند فکر می کنند باید پیچیده باشند و دیگری انسان هایی که چون ساده هستند فکر می کنند باید تک بعدی باشند. نه چند بعدی ها لزوما پیچیده اند و نه ساده ها لزوما تک بعدی. بهترین آدم ها، انسان های چند بعدی ساده هستند. کسانی که بهترین دوست ها می توانند باشند.
شما چی فکر می کنید؟
من عاشق شعر نو هستم ولی بر خلاف موفقیت نسبیم در داستان نویسی اصلا در شعر گفتن استعداد ندارم ولی گاهی اوقات یک دلنوشته هایی تو ذهن آدم جلوه می کنه که اگر کمی پیچ و خمشون بده، به بهترین شکل می تونن روی کاغذ بیان. این اولین شعر نو بسیار بسیار کوتاه من هست:
در آن ساحل که امواج همچو طوفان بر آن می کوبند
و ابر ها تگرگ بر زمین می کوبند
و ماهی ها یکدیگر را طعمه قرار می دهند
و پرنده ها غوغا می کنند
احساس آرامش می کنم
چرا که رد پای تو بر آن ساحل شنی نمایان است.
یک روز توی کلاس دینی در حالی که با خمیازه به معلم گوش میدادیم، اسم حرام آمد. معلم دینی ما داشت کارهایی که حرام است را توضیح میداد. کارهای مانند: دروغگویی، غیبت، فحاشی و هر چیزی که به ذهن خودتان میرسد. در این میان دوست من یک چیزی گفت که خیلی جالب بود. تعریفی جامع از حرام. شماهم اگر یک موقع معنی حرام یادتان رفت به این جمله فکر کنید:
حرام مجموعه فعالیت های روزانه یک دانش آموز است!!!
یکی از بیمارستانای خیلی خوب تهران، بیمارستان اختره. فقط تخصص شکستگی داره. اصلن من باید سهام دارش بشم. من اگه نبودم این بیمارستان می بایستی تعطیل می شد. راستی چرا این بیمارستان منو سهام دار نمی کنه؟
کلکسیون شکستگی های من از حد گذشت. یعنی تکمیل بود. اما........ امروز.......یه زمستون دیگه بهش اضافه شد و تکمیل تر شد.
چون توی پستای قبلی که در مورد بقیه شکستگیام نوشته بودم، عکسامو یه جایی گذاشته بودم که دیگه نیستش، اینه که اینجام گذاشتمشون.
بامزه اینجاست که محسنم دیروز، پریروزا، یعنی جمعه، همین جوری، خودش با خودش تصادف کرد و یه انگشت پاش شکست. ولی خب، انگشتشو تحویل نگرفت. آخه به اندازه یه ارتوپد، متخصص شده، از بس توی اختر منو ول می کنه و میره این ور و اون ور سرک می کشه. یه عاطل باطل به قول خودش، برای خودش درست کرد و ولش کرد. امروز که توی بیمارستان لنگان لنگان داشت منو این ور و اون ور می برد، میدونین بهم چی گفت؟
گفت:
به این حال و روز ما میگن:
"کوری عصا کش کور دگر شود"
پاییز 1383
زمستان 1385
روز تولدم
تابستان 1386
بهار 1387
زمستان ۱۳۸۹
به قول "مریل استریپ" در فیلم، "شیطان پرادا می پوشد":
That's All .......
***
But that was not All. This is another one.
دوباره تابستان
این بار شهریور نود
تازشم اگه بدونین چقد با کلاس شده. عکس میندازی و در آن واحد عکست میره توی کامپیوتر دکتر. به قول محسن الله و اکبر...... بعدش سی دی عکسم بهت میدن. به جای این فیمای آلوده به مواد رادیو اکتیوی که میدادن دست ملت.
من به طور جدی خواهان سهامدار شدن در این بیمارستانم. از در که میرم تو همه بهم سلام میکنن و میگن: آه ترانه چه خوب که بازم اومدی و به ما سر زدی............
یکی از دوستان صمیمی که رفته کانادا یک چیز جالب به من گفت! به من گفت که یک روزی توی مدرسه دارن به اسم روز پیژامه! همه پیژامه می پوشن میرن مدرسه. کلی برام جالب بود و آرزو می کردم منم می تونستم یه چنین کاری بکنم ولی اون روز یه چیز قشنگ گفت و من ازش این نتیجه رو گرفتم:
ما خیلی خوشبخت تریم. حداقل ما دخترا چون از روز اول که یادمه روپوشمون مثل پیژامه بوده!
این روزا دلم خیلی گرفته.
دلیلش رو دقیقا نمی دونم. به خاطر هر چیزی می تونه باشه. اتفاقات زیادی داره میفته.
وقتی از دوستات خبری نمی گیری...
وقتی بهترین دوستت برای مدت طولانی رفته خارج...
وقتی یک تصمیم اشتباه گرفتی...
وقتی گوشیت از کار افتاده...
وقتی نمی تونی هیچ چیزی بنویسی...
وقتی دوستات بهت زنگ نمی زنن...
وقتی که می خوای کتاب های درسی رو به زودی بگیری...
وقتی تابستون داره تموم میشه...
دیگه کی می تونی یه پست تو وبلاگت بزاری؟!!!
اینو برای زبان نوشتم:
Now Chris’s big day had finally arrived. Arrived with tiny snowflakes from the February sky. Those which vanish dark sides and points in the world for a while.
White cloudy sky was smiling to Chris, look as if it was congratulating him for his great luck. That was all enough for an itinerant to get delightful of what just happened. The penniless guitar player could hear the god’s symphony, played by nature. A magnificent sound that could take away all sorrows and remind of a huge success.
He had been an itinerant since he could remember. Travelling from L.A to NY, to Washington, to Seatell, playing guitar for everyone or anyone to hear, with a cheap price. Only a penny was enough for him.
His life changed by a simple lottery ticket changed his life forever. He bought it when he realized he couldn’t let the dark autumn in his heart last forever so he bought one. Sure if wasn’t more expensive than those horrible, creepy lobsters which restaurants serve.
Chris had no home, but he could get the results by looking through a spotless window of a shop. It was then he realized he had won.
Just a few numbers changed his life. He bought a house first, then furniture, food, a car, a new guitar and a little withdraw in bank.
There is a tiny, thin edge between imagination and reality. The only difference is a simple sentence which says that: dreams never come true in reality.
Now I’m looking through a spotless window, staring at T.V, wondering whether those numbers belong to Chris or not. Yes or no, he won’t be here to check out. He died under the February snow of 2010. Everything I said about the prize was something I thought might happen if he was still alive. In fact, Chris’s big day had finally arrived not...
نمی دانست چگونه، از کجا و چرا متولد شده. مهم ترین آنها "چرا" بود. همین نادانی باعث شد جهل به وجود بیاید و او را دنبال کند. احساس به دنبال محل تولدش رفت. حس جست و جو همان موقع به وجود آمد و او را همراهی کرد. آنقدر راه رفت تا از پای در آمد و خستگی او را در بر گرفت.
همه چیز برایش یه خورده عجیب شده بود. دوست داشت اطرافش را بهتر بشناسد. تفکر سر رسید ولی نتوانست به او کمک کند. شاید به این دلیل که حصار محکمی دور او بود و اجازه ورود هیچ گونه تفکری را نمی داد. پس از مدتی به طور عجیبی چشمانش بسته شد. بدون این که خودش بداند، خواب آلودگی به او غلبه کرده بود.
همراهانش پس از مدتی زیاد شدند و اطلاعاتش کم. تا این که حس کرد "باید" بداند آنها از کجا آمده اند. خیلی ها معتقدند کنجکاوی از همان جا متولد شد. بی هدف به راهش ادامه می داد. همه جا برایش نا آشنا بود. غریبی و غربت تمامی وجودش را تسخیر کردند و سعی کردند بر تمامی احساسات حکمرانی کنند چون ریشه آنها سیاه بود.در این میان از آن ریشه ها، بدجنسی رشد کرد. به نظر آنها، احساسات ساده، نمی توانستند عطش قدرتشان را فرو بدهند پس طمع زاییده شد و با آنها به دنبال احساسات عظیم تر رفتند. طمع خود به تنهایی حس هایی وافر در پی داشت. مانند دروغ گویی و دورویی.
سرانجام زمانی رسید که احساس در جایش متوقف شد. دیگر اطراف برایش نا آشنا نبود. غریبی و غربت شکست سختی خوردند و در پی آنها، تمامی نوادگانشان بر زمین افتادند. در این زمین پیکره ای سیاه به نام حسرت، مانند پروانه شروع به پلکیدن در اطراف آنها کرد و با تمسخر آنها را دست انداخت.
پس از این که احساس به طور کامل روشن شد، جهل شکست خورد. فهمید که زاییده موجودی عظیم و زیبا به نام طبیعت بود. عظمت طبیعت او را گمراه کرد و احساسات بد، آخرین نیروهایشان را به نام های ترس و تعجب راهی ذهن او کردند. ولی امید جلوی آنها را گرفت و سدی عظیم دور احساس بنا کرد.
در گیر و دار این ماجرا ها، مهربانی و دل سوختگی از قلب خود احساس خارج شدند و بر سر همه فریاد کشیدند. جنگ مدت کوتاهی پایان یافت و صلح شروع به حکمرانی کرد. به نظر می رسید همه چیز به خوبی و خوشی پایان یافته ولی از کوچکترین ریشه حسرت و کینه، نفرت که هنوز کودکی بیش نبود، خیلی سریع رشد یافت و پدیده ای به نام عصبانیت را به وجود آورد تا حمله را آغاز کند.
حمله اثرات منفی زیادی داشت. مانند به وجود آمدن نا امیدی که سد اطراف احساس را شکست. لشکر نفرت هر روز بیشتر و بیشتر قدرت می گرفت. آخرین سربازان آنها که به تازگی به وجود آمده بودند، غرور و خودخواهی بودند. در آن لحظات پیوندی به نام وفاداری، تمامی ریشه های سفید رنگ لشکر مهربانی را به دور احساس پیچید تا از او محافظت کند. شاید وفاداری به تنهایی از تک تک احساسات قوی تر بود ولی نه برای شکست تمامی آنها پس با آخرین تلاشش، عشق را به وجود آورد.
عشق شکننده ترین احساس به وجود آمده بود. همدم همیشگی او غم بود و برای مبارزه ساخته نشده بود. بد ترین اتفاقی که داشت می افتاد این بود که احساس داشت "دیوانه" می شد.
طبیعت با مشاهده این جنگ، متوجه اشتباه خود شد پس تمامی عناصر خود را گرد آورد و منطق را خلق کرد تا به جنگ احساس برود. منطق به راحتی احساس را در هم شکست و همه آنها را از هم جدا کرد. هر یک به سویی رفتند و در جهان سرگردان شدند. فقط عشق بود که پیش منطق رفت و سعی کرد پیش او بماند.
وقتی انسان ها آفریده شدند، احساسات به آنها حمله ور شدند. هر کدام گروهی از بشر را تسخیر کردند. منطق خواست باز هم پا در میانی کند ولی "دیوانگی" جلویش را گرفت و با لبخندی تلخ گفت:
قانون طبیعت حکم می کند که: جهان به آدم های خوب و بد، نیاز دارد.
و حالا فقط عدالت سردرگم مانده...
حالا که دارم به وحشتناک ترین ماموریت 17 ماهه اخیر نزدیک می شوم، احساس می کنم که هرگز به اندازه این لحظه در عمرم به مرگ نزدیک نبودم. برای همین خیلی دوست دارم که دوباره به گذشته فکر کنم. به گذشته ای که در آن نابود شدم و ذره ذره وجودم تغییر کرد.
دو روز بعد از شبی که سوال های بی پاسخم را از بری پرسیدم، تمرین شروع شد. به اون سختی که فکر می کردم نبود. صبح روز 28 دسامبر، جیک اومد سراغم:
ادامه مطلب ...تنها کاری که از دستم بر می آید این است که بر روی تخت بنشینم و زار زار گریه کنم. نمی دانم چقدر گذشته. 1 ساعت، 2 ساعت، 3 ساعت، یا روزها، یا ماه ها... اهمیتی برایم ندارد. شاید دیوانه شده ام! گشنم هم شده. خیلی خیلی زیاد. مدتیه هیچی نخورده ام. با قلبی شکسته و مملو از کینه، از تخت بلند می شوم و به سمت در می روم. هنوز باز است. اهمیتی ندارد. اصلا.
موبایلم کجاست؟ تو جیبم؟ پالتوم کوش؟ آها! پیداش کردم! بزار... ایناهاش! همین الان به پلیس زنگ می زنم.
-لعنتی
ادامه مطلب ...سرما یا گرما دیگر برایش مهم نبود. چرا که احساس می کرد دیگر زندگی ندارد، عشق ندارد و دنیایش نابود شده. شاید تمامی این ها به خاطر این بود که به تازگی تمامی اطرافیانش را از دست داده بود. آن هم در اوج جوانی، پس دیگر چه چیزی برایش باقی مانده بود؟ محبت؟ درد؟ رنج؟ نفرت؟ احساس می کرد کاملا قلبش بی حس شده. برایش اهمیتی نداشت سالم باشد یا مریض، سیر باشد یا گرسنه، خوشبخت باشد یا بدبخت، مهربان باشد یا خشن. تنها چیزی که می دانست این بود که او بی هدف زندگی می کرد. برای چه؟ آیا برای این زنده بود که ثروت داشت؟ یا امید؟ نمی دانست و نمی توانست دلیلی پیدا کند. نمی توانست در ذهن خود به دنبال دلیل برود چرا که ذهنش کاملا بسته بود. خود او نمی توانست وارد آن شود. شاید دیوانه شده بود. مطمئنا اگر دلیلی نمی خواست، چشمش را به روی دیوانگی هم می بست. تنها کاری که انجام می داد این بود که گوشه ای زانو بغل بگیرد و فکر کند و فکر کند و فکر کند...
ادامه مطلب ...-می دونی چیه سیلی؟ تو احمق ترین احمقی هستی که تا الان دیدم! عجبا! حیف دختر به اون خوشگلی که داره سعی می کنه توجه تو رو به خودش جلب کنه! برو بمیر!
سیلی نگاهی به او انداخت و چشمانش را در حدقه چرخاند. تام با عصبانیتی دو چندان، در میان فضای پر هیاهوی پارتی گفت: چشماتو واسه من نچرخون! خجالت بکش! تو مایه ننگ این گروه هستی!
گری هم گفت: خدایا! این دختره دل از همه برده اون موقع تو بهش بی محلی می کنی!
سیلی دستی به پشت سرش زد و موهاس سیخ سیخی اش را که نوکش را سبز کرده بود، با دست صاف کرد. سپس گفت: آخه این مشکل من نیست! منم خیلی از چهرش خوشم اومده ولی خوب نمی تونم! آخه نه بلدم حرف بزنم، نه دعوت کنم، نه...
بهار را می خواهم. چقدر آرام به سویم حرکت می کند! هنوز 6 روز دیگر وقت دارم!
بهار را می خواهم. گویا راه دوری را طی می کند! 5 روز دیگر مانده.
بهار را می خواهم. پس مدرسه کی تمام می شود؟ نجاتم ده! 4 روز دیگر انتظار؟
بهار را می خواهم ولی نمی رسد. هر چه بیشتر فکر می کنم دیر تر می رسد. یعنی فقط سه روز مانده؟
بهار را می خواهم. در انتظار سالی زیبا و رهایی از دود! وای! دو روز دیگر!
بهار را می خواهم. یعنی چند ساعت دیگر تا فردا مانده؟
بهار می رسد. با تمام زیبایی ها! تعطیلی، سفر، عیدی، شوق دیدار و همه زیبایی هایی که ممکن است یک بار در سال دیده شود.
بهار را می خواهم. 364 روز مانده!
من- خوب اینم لیست جوایزی که اسکار می گیرن.
ن- تو واقعا به اینا جایزه میدی؟
-خوب پس باید به چیا جایزه بدم؟
ن-ای بابا! نگا کن تورو خدا! خوبه حالا خودتم خیلی از فیلمایی که بهشون جایزه دادی خوشت نمیادا! اصلا تو خیلیاشو ندیدی!
- خوب من با تجربیاتم می دونم که کدوما جایزه می گیرن.
ادامه مطلب ...اول این پست می خوام یک سوال خیلی اساسی از همه بپرسم:
به نظر شما حال و حوصله یک آدم به چه چیز هایی می تونه بستگی داشته باشه؟
این روزها به معنای واقعی کلمه حال و حوصله هیچ چیزی رو به طور مطلق ندارم!نه حوصله خوندن کتاب جدید دارم، نه حوصله دیدن فیلم جدید دارم، نه حوصله درس خوندن دارم و نه امتحان دادن و نه مدرسه و نه بازی و نه حتی اینترنت و نه زبان! به نظر شما دلیل این چی می تونه باشه که یک نفر شب تا صبح به یه چیزی غر بزنه؟ لطفا راهنمایی کنید!
و یک چیز دیگه هم می خواستم براتون بزارم. جدید ترین انشای خودم که موضوعش نوشتن یک نامه دوستانه بود:
دوست عزیزم، نیوشا جان:
با سلامی به گرمی پیتزا و سردی یخچال فریزر امرسان، امیدوارم حالت خوب باشد و همیشه شاد و خرم، سبز و شاداب و باحال و پر تحرک باشی. ما نیز اندر دنیای مدرن یاد ایام قدیم تاریخی کردیم و تصمیم به نامه نگاری گرفتیم!
شنیده ام به تازگی حالت خوب نیست و نمی توانی حرف بزنی اما من از شوق خبر گرفتن ز دوست نتوانستم صبر به عمل آورم و تصمیم گرفتم نامه بنویسم تا از حالت با خبر شوم. اگر زنده ای! هر چند اگر مرده هم باشی باید نامه ات را به فرشته ها بدهی تا برایم بیاورند. در این صورت ممئن می شوم حالت خوب است.
دلیل اصلی نوشتن این نامه، تشکر از فرستادن هدیه ای بود که برای قبولی ام در زبان، هفته پیش بهم داده بودی. البته خودم می دانم لیاقت این هدیه را داشتم و تو وظیفه ات را انجام دادی! به هر حال ممنونم.
من فقط یک سوال دیگر از تو دارم! تو چطور توانستی این نامه خود پسندانه مرا تا آخر بخوانی؟ در اولین فرصت اگر مرده یا زنده بودی جوابم را بده!
قربانت
دوست همیشگی تو، و،و،و
ترانه(+امضا هم داره!)
سلامی گرم! بالاخره بعد از مدت ها که داستان می گذاشتم(آخه عادت ندارم بدون "گ" بنویسم!)-به جز یه مکث کوچیک واسه اسکار 2009 تصمیم گرفتم دوباره پست بگذارم!
اول باید یه سری نکته در مورد مدرسه بگم:
1.خیلی توووووپه! درسامون با این که حجمش بیشتر شده ولی فوق العاده از پارسال آسون تر شده! مخصوصا یه درس فوق العاده کابوس وار به نام دینی! اصلا من وقتی اسم این درس میاد تنم مور مور میشه. همین الان که دارم این متن رو می نویسم دستام دارن می لرزن! اما این طور که معلومه خیلی از پارسال آسون تره. چون من باید با عرض تاسف اعلام کنم که پارسال نمره دینی بسیار معدل منو اورد پایین و باعث شد که ترم اول معدلم بشه 19/76 و ترم دوم بیست که با هم شدن 19/92. البته الان خیلی با 20 فرق داره چون یکی از دوستان فوق العاده از خود راضیم اومد به من پز داد که معدلش شده 19/94 و براش شرمه که من سرگروه علومشم!جالبه نه؟!!!
2. بخش خوانندگیش از همش بهتره! اصلا نمی دونم این مدرسه چه پدر کشتگی با ما داره که فقط 1 ربع زنگ تفریح گذاشته و ما تا میام بیرون از کلاس باید برگردیم سر کلاس دوباره. تازه بعضی وقتا 10 دقیقس! انشاالله تا یه مدت دیگه زنگ تفریح از روی برنامه کره زمین (همون ایران!) حذف میشه و باید همین طوری درس بخونیم. حالا از بحث منحرف شدیم. داشتم در مورد خوانندگی حرف می زدم که خودم خواننده گروه هستم و بقیه هم مطرب!
3.بخش داستان گویی هم داریم که خودم راوی تمام داستان های این بخش هستم و مجبورم بشینم برای دوستان کتاب هایی رو که خوندم رو تعریف کنم تا وقتی که انشاالله زبونم مو در بیاره و شاید،اگر، اما، اگر شد، اگر نشد و غیره و غیره ، بتونم 10 ثانیه استراحت کنم و دوباره شروع کنم!
4.یک اتفاق جالبی که افتاد این بود که در اولین جلسه اولیا و مربیان مدرسه مجری شدم و کلی تو مدرسه معروف شدم! همه عاشقم شده بودن و حالا مگه ناظمادست از سرم بر می دارن! پدرم داره در میاد! البته خیلی خوبه چون کم کم دارم جلو مدیر جدید مدرسه به چشم میام. آخه تقریبا در تمامی مورد مدرسه از من استفاده میشه!(مانند سرود و تایپ و ویرایش و پیرنت و ...!). تازه می خواستن ببرنم صدا و سیما ولی من به دلایلی که تمامی خوانندگان این وبلاگ می دونند نرفتم!:دی
این که از مدرسه. دیگه از چیز های دیگه خبر خاصی نیست جز این که بعد از قرن ها بهترین دوستم دوباره از کانادا برگشت و من هم از حالت افسردگی دایمی خارج شدم!
پ.ن:چند مورد جانبی در مورد مدرسه: به عنوان شورای دانش آموزی به دلیل تقلب در انتخابات انتخاب نشدم!
پ.پ.ن: راستی قالبم دوبراه عوض شد!
با اندوه نگاهی به پنجره ای که با میله های فولادین احاطه شده می اندازم و از پس آن با حسرت به باغ بی پایان محوطه نگاه می اندازم سپس، عهدی را که از مدت های با خود بسته ام را می شکنم و اجازه می دهم اشکا های سرد بر روی گونه ام جاری می شود. با عصبانیت کتم را در می آورم و به سمت در پرتاب می کنم. احساس می کنم هیچ راه فراری ندارم و نخواهم داشت. حتی اگر نصف شب باشد.
دوباره نگاهی به دور تا دور اتاق می اندازم و ناگهان دری را می بینم که آن هم روکش چرمی دارد. نیم لبخندی می زنم و می فهمم که اتاقم یک در مخفی دیگر به سمت اتاق یازده دارد. اگر قفل نباشد. به آرامی از جای خود بلند می شوم و با قدم هایی لرزان به سمت در می روم. دستم بر روی دستگیره سرد آن قفل می شود. صدای ضربان قلبم شنیده می شود. به آرامی دستگیره را می چرخانم. در باز است!
ادامه مطلب ...
هنگامی که از در اتاق بیرون رفتم، به دلیلی که برایم مبهم هست، مغزم به کار افتاد. داشتم ساختمان را از لحظه ای که وارد آن شدم بررسی می کنم. تنها چیزی که از مسیر یادم می آید این است که راه درازی تا در بود و اطراف مسیر را درختان زیادی پوشانده بود. سپس به در فولادی رسیدیم که یک نگهبان غول با یک تفنگ بزرگ(خیلی وقت پیش اسمشون را پدرم به من گفته بود ولی فراموش کردم) ایستاده بود. پس به طور کلی باید فرار کردن را از طریق در ورودی از ذهنم بیرون کنم. سعی دارم به راه های دیگری فکر کنم ولی صدای جیک قاتل رشته افکارم را می شکافد: من تمام روز وقت ندارم قدم به قدم حرکات مورچه ای تو حرکت کنم.
متوجه نشده بودم که چقدر آرام حرکت می کنم. سعی کردم قدم هایم را سریع تر کنم و پا به پای او حرکت کنم. دوباره جیک رو بررسی می کنم. او قدی بسیار بلند با موهای بور دارد. چشمان آبی و نافذی هم دارد. مطمئنم به چشم خیلی ها ممکن است جذاب به نظر بیاید ولی برای من چیزی جز یک هیولای کریه باسیلیسک بیش نیست. نگاهم را از او بر می گیردانم تا راهرو را بررسی کنم. دیوار های راهرو به رنگ کرم خوش رنگی هست و درهای اتاق ها چوبی و کنده کاری شده هستند. باز هم اگر آن جا یک مافیا نبود شاید اتاق ها بسیار جذاب تر بودند ولی برای من مثل جایی مانند سرد خانه بود. با دیدن شماره یکی از درها دلم منقبض می شود. اتاق شماره دوازده. اما نمی گزارم ترس بر من چیره شود چون می دانم مدت زیادی این جا نخواهم ماند. عدد دوازده هیچ موقع برای من شانس نیاورده.
جیک، کلیدی که نمی دانم از کجا آورده را درون قفل درمی اندازد و آن را باز می کند. بر خلاف اتاق شکنجه ای که انتظارش را داشتم، در کمال تعجب، با اتاقیساده و شیک روبه رو می شوم. از نظر رنگی خیلی به اتاق خودم شبیه است اما هیچ احساس دیگه ای نسبت به اتاق ندارم.
یک مرد نسبتا میانسال خود را به جیک، درون اتاق می رساند.جیک می گوید:بری!
مردی که اسمش بری است می گوید: باید فوری با من بیای جیک.
-نه تا وقتی که از دختره باز جویی نکردم.
-اتفاقا در همین مورد هست.
جیک با بدگمانی نگاهی به من می اندازد و می گوید: بهتره بدونی که نمی خوام هیچ کار احمقانه ای ازت سر بزنه. خودت می دونی که اگر هم برم در رو روت قفل می کنم اما پنج دقیقه دیگه میام تا ازت بازجویی کنم.
هیچی نمی گویم.
-تاییدت رو نشنیدم.
-باشه
-از این به بعد من رو قربان صدا می زنی.
-تو که رهبر من نیستی.
-به زودی خواهم بود.
و قبل از این که من چیز دیگه ای بگویم از اتاق بیرون می رود.
به محض این که صدای چرخیدن قفل را درون در می شنوم، آرام به سمت در پنجره اتاق حرکت می کنم تا وضعیت آن را بررسی کنم. اتاق دارای یک پنجره بزرگ است اما پرده سیاهی که جلوی آن را گرفته مانع دید من می شود.پرده را به آرامی می زنم کنار تا پشت آن را ببینم و داد می زنم: لعنتی!
و سپس لگدی روانه دیواری که با روکش چرمی پوشیده شده می زنم.
مرد قد بلند با سر به دیگرا ن اشاره می کند که بروند. مردی که خودکار را در گردنش فرو کرده بودم می گوید:اما جیک...
مرد قد بلند می گوید: گفتم برید.
همه آنها از او اطاعت می کنند.فقط کسی که نامش جیک است و من می مانیم. او آه عمیقی می کشد و می گوید:خوب ربکا. باید چند موضوع رو برات مشخص کنم...
حرفش را قطع می کنم: تو از کجا اسم منو می دونی؟
به سادگی جواب می دهد: این جا فقط من حق سوال کردن دارم و اگر تو هم دهنت رو ببندی و بذاری من حرفم رو تموم کنم، احتمالا بذارم که یکی دو تا سوال بپرسی.
لبم را گاز می گیرم تا حرفی نزنم ولی خیلی کنجکاوم.ادامه می دهد: خوب داشتم می گفتم. فکر کنم تا الان فهمیده باشی که این جا مافیاست. اگر هم نفهمیده باشی به کند ذهنی خودت برمی گرده ولی بهتره بدونی این جا تا بخوای جیکت در بیاد صد تا اسلحه رو مغزته و تا بخوای دیگران رو قانع کنی که کاری نکردی، یک گلوله تو مغزت خالی شده. پس دختر خوبd باش و هرچی می گم گوش کن وگرنه به ضررت تموم می شه. اولین کاری که باید انجام بدی اینه که دنبالم بیای.
با جسارت می گویم :و اگر نیام؟
-اون دیگه به خودت مربوطه. می خوای بری پیش بابات و با هم منتظر کسای دیگه ای که میمیرن باشی یا نفس بکشی.
یک لحظه غرورم می گوید که نرم ولی از عمق وجودم می دانم که آمادگی مرگ رو ندارم. پس به نشانه تسلیم سرم رو پایین انداختم و دنبال جیک راه می افتم. به در که می رسیم سرم رو بالا می گیرم و عمارتی بسیار بزرگ رو مقابل خود می یابم. سپس به اطراف نگاه می کنم تا بیابم کجا قرار دارم ولی تا چشم کار می کند باغ است و ته ته اش یک در برای ورود ماشین قراردارد.دوباره به عمارت نگاه می اندازم. عمارت از سنگ های خاکستری رنگ درست شده است و پنجره های قشنگی دارد. زیر لب زمزمه می کنم:واو!
جیک می گوید: بدو. ما تمام روز وفت نداریم به خاطر بر انداز های احمقانه تو صبر کنیم. فوری به دنبالش راه می افتم . نگهبانی به در تکیه داده. هنگامی که به او نگاه می کنم،پوزخندی می زند و می گوید: تسلیت می گم!
سرم رو پایین می اندازم و به همراه جیک وارد عمارت می شوم. سرم را بالا می کنمم و نگاه های خیره چند نفر را به خود می بینم. همه آنهال به جز یک نفر مرد هستند. با سر شماری که کردم حدود نه نفراند. جیک می گوید: باید بریم طبقه بالا.
به او نگاهی می اندازم و سرم را به نشانه رضایت تکان می دهم. و سپس، به دنبال او به طبقه بالا می روم.وارد راه رویی می شویم که اتاق های بسیاری رو در خود گنجانده است. یکی از آنها در ته راهرو واقع شده است و دری بسیار بزرگ دارد. از کنار راه پله ای رد می شویم که به طبقه بالا می خورد. هیچ کس درون راهرو نیست. به در که می رسیم،جیک می ایستد. به نظر مضطرب می آیدد. نفس عمیقی می کشد و به فاصله های منظم، سه ضربه به در وارد می کند. صدای بمی می گوید: بیا تو جیک.
به همراه جیک وارد اتاق می شوم و زیبا ترین اتاق دنیا رو مقابل خود می یابم. تمام دیوارها با قفسه های کتاب پوشانده شده است و میزتحریری جلوی یکی از پنجره های اتاق قرار دارد. روی میز پر از پرونده است و پشت میز، مردی میانسال، قد بلند، لاغر با چشم های خاکستری روشن نشسته است. از روی فرش نرم اتاق عبور می کنیم و به میز می درسیم. مرد نگاه سردی به من می اندازد و بدون هیچ مقدمه ای می گوید: پس این دختر کاراگاه مالون است.
جیک جواب می ده:بله قربان.
مرد لبخند نازکی می زند و می گوید: از قد و قوارش معلومه که رزمی کار خوبیه. می تونی ببریش به اتاق 12. قبل از آموزش هم حتما ازش بازجویی کن.
- بله قربان.
و با سر به من اشاره می کندکه دنبالش بروم. من هم دنبالش راه می افتم چراکه می دانم مقاومت هیچ فایده ای ندارد.
آب زنید راه را هین که بهار می رسد مژده دهید باغ را بوی بهار می رسد
می اید صدایی. صدای بهار...
چو باد صبا نفس می کشد و بازدم می دهد، جهان بار دگر از طراوت گل های زیبا رنگین می شود. جهان در زیر پرتوان طلایی خورشید به طور حقیقی مرئی می شود و هر نفس لذت بخش ما را زنده می کند.در ختان جامهی سبز خود را برای بار دگر زیستن بر تن می کنند و تنفس در باد ها و نسیم های ملایم را از سر می گیرند، همین طور آماده اند که قامت بلند و گاه خمیده خود را به نمایش بشر و طبیعت بگذارند تا مست شوند.
از دور صدای چهچهه زدن بلبل که در نسیم ملایم بهاری پرواز می کندریال می آید بلبل آواز بهار را از سر می گیرد تا حس موسیقیایی طبیعت را حیات بخشند و صوای زندگی را به گوش جهان برسانند. همین طور صوای خرامیدن آهو در زیر رگبار بهاری لذت بخش است و یا شاید از ان خرسی که در خواب زمستانی به سر میرود کناره می گیرد. شاید از پرستو ها... بود علف تازه، بوی گل و بوی طبیعت ما را از درون و بیرون نوازش می کند. گاه لذت این جور لحظه ها به صد تا زندگی می ارزند.
بوی نوروز و بوی عیدی از دور به مشام می رسد. این باعث هویدا شدن اشتیاق های نامرئی انسانیت می شود. بوی خوش عطرهای عید و وسایل تازه به ما نشاطی وصف ناپذیر می بخشد و تمام این ها یم توانند یک شب سیاه را نورانی کنند.
بهار... می تواند همه چیز باشد. هر بهاری که می رسد، وصفی جداگانه و جدید دارد. هر بهار می تواند شروع تولدی دوباره در ما و طبیعت باشد و افسوس که گاهی زود گذر است...
بهار می تواند شروع یک رویای غیر قابل تصور باشد، چیزی که تنها در افسانه ها به آن دست میابیم زیرا در این فصل طبیعت به صورت حیرت انگیزی زیبایی ها خود را فرو می نهد و ما را به عمق آرزو ها و رویاهای غیر قابل باور می برد. میدانیم که نزدیک است بهار زیرا...
می وزد... نسیم
می روید... گل
قد می کشد...درخت
می خواند...پرنده
می خرامد...آهو
سر میرسد...رویا
پرواز می کند...پرستو
زنده می شود...طبیعت
صدا میزند... بهار
کمی در جایم جا به جا میشوم. ناگهان جرقهای در مغزم روشن میشود. در میابم من تمام مدت داشتم خواب میدیدم! با خواشحالی میخواهم کش و قوسی به بدنم بدهم ولی احساس میکنم در انجام حرکت محدودم.هنگامی که میخواهم دستانم را از هم باز کنم، می فهمم بسته است. با نگرانی پاهایم را تکان میدهم. آنها هم بستهاند. صدایی از گلویم خارج نمیشود زیرا دهانم نیز بسته است. یک حس عجیبی به من میگوید در حال حرکتم. فضایی که در آن قرار دارم تنگ و تاریک است.
بهترین فیلم:میلیونر زاغه نشین
بهترین کارگردانی:دنی بویل برای میلیونر زاغه نشین
بهرین بازیگر مرد:شن پن برای میلک
بهترین بازیگر زن:کیت وینسلت برای کتابخوان
بهرین بازیگر مکمل مرد:هث لجر برای شوالیه تاریکی
بهترین بازیگر مکمل زن:پنلوپه کروز برای ویکی کریستینا بارسلونا
بترین کارگردانی هنری:ماجرای عجیب بنجامین باتن
بهترین جلوه های ویژه:ماجرای عجیب بنجامین باتن
بهرین گریم:ماجرای عجیب بنجامین باتن
بهترین طراحی لباس:دوشس
بهرین میکس صدا:میلیونر زاغه نشین
بهترین تدوین صدا:شوالیه تاریکی
بهترین فیلمنامه اصلی:میلک
بهترین فیلمنامه اقتباسی:میلیونر زاغه نشین
بهترین فیلمبرداری:میلیونر زاغه نشین
بهترین موزیک متن:میلیونر زاغه نشین
بهترین آهنگ: میلیونر زاغه نشین:jai ho
بهترین فیلم خارجی زبان:departure
بهترین انیمیشن بلند:وال-ای
بهترین انیمیشن کوتاه:la maison en patits cubes
بهترین مستند بلند:man on wire
بهترین مستند کوتاه:spielzeugland or toyland
یک عمر تلاس:جری لوییس
ما از 22 تا پیشبینی 16 تا درست داشتیم.
این پیشبینی من و حسام جون در مورد اسکار سال ۲۰۰۹ هستش و به قول حسام جون:
And the Oscar Goes To:
انیمیشن بلند: Wall-E از پیکسار/دیسنی
انیمیشن کوتاه: Presto! باز هم از پیکسار/دیسنی
فیلم خارجی زبان: Waltz with Bashir از اسرائیل
طراحی لباس: The Duchess
تدوین: Slumdog Millionaire
گریم: پروندۀ عجیب بنجامین باتن
کارگردانی هنری (طراحی صحنه): پروندۀ عجیب بنجامین باتن
فیلمبرداری: Slumdog Millionaire
صدا: این انتخاب خیلی سخته؛ هر پنج کاندیدا عالی بودن، اما من با صدای Wall-E بیشتر از بقیه حال کردم
تدوین صدا: این یکی هم همینطور، Wall-E
موسیقی متن: Slumdog Millionaire
ترانه فیلم: Jai Ho از فیلم Slumdog Millionaire واقعاً زیباست، اما شاید پیتر گابریل برای Wall-E بگیره (که اسکار رو هم تحریم کرده و شرکت نمی کنه!)
جلوه های ویژه: تکنیک "پروندۀ عجیب بنجامین باتن" خارق العاده اس، اما از اونجا که عقل اغلب داورها به چشمشونه شاید به Iron Man رای بدن که جلوه های ویژه قابل لمس بیشتری داره.
فیلم نامه اوریژینال: Wall-E. چرا نباید یک انیمیشن این جایزه رو بگیره؟!
فیلم نامه اقتباسی: Slumdog Millionaire
بازیگر نقش دوم زن: من به Penelope Cruz برای Vicky Cristina Barcelona رای می دم، اما احتمالاً اعضای آکادمی این جایزه رو به یک سیاه پوست می دن (Viola Davis برای Doubt یا Taraji P. Henson برای بنجامین باتن)
بازیگر نقش دوم مرد: فقط و فقط هیث لجر برای The Dark Knight
بازیگر نقش اول زن: کیت وینسلت برای The Reader
بازیگر نقش اول مرد: من به براد پیت برای بنجامین باتن رای می دم، اما احتمال زیاد میکی رورک برای Wrestler جایزه می گیره (که در اغلب صحنه ها پشتش به دوربینه و نتونسته حتی یک پلان احساسی رو یه take بازی کنه!)
کارگردانی: دنی بویل برای Slumdog Millionaire
فیلم: Slumdog Millionaire
به شدت سعی میکنم خود را از دست مرد نا شناش نجات دهم. به هوا لگد میزنم و کف دستش را گاز میگیرم ولی او به لطف وجود دستکش هیچ عکس العملی نشان نمیدهد. پس فکرم را به کار میاندازم. میتوانم از چاقوی همه کارهای که در کفشم پنهان است استفاده کنم ولی میفهمم این کار غیر ممکن است پس در حالی که به تقلا کردن تظاهر میکنم، دستم را درون جیبم میبرم و در خودکاری که چند ساعت پیش به وجودش پی بردم را باز میکنم. بسیار ماهرانه و دقیق، با سرعت عملی بسیار بالا، خودکار را در جایی از گردنش فرو میکنم. مرد فریاد خفیفی سر میدهد و مرا ول میکند. فرصت نمیکنم ببینم که خودکار به کجای گردنش خورده. آن طور که خودم حس کردم به کنار گردنش.
به سمت پذیرایی فرار میکنم و داد میزنم: کمک! یکی منو نجات بده!
ادامه مطلب ...وارد پاساژ میشوم و به طبقه لباس ها میروم. فکر میکنم برای هر کسی چی بگیرم.مادرم قطعا یک بلوز قرمز جیغ میخواهد انقدرکه آتشی است! موبایلم در جیبم زنگ میزند و من هم درحالی که به ویترین ها نگاه میکنم، جواب میدهم:الو؟
ادامه مطلب ...یک شب معمولی دیگر بدون پدرم می گذرد.خدا می داند چرا اکثر قتل ها در تابستان اتفاق می افتد,هر چند پول تو جیبی ام بیشتر می شود.روی تخت دراز می کشم و به این فکر می کنم که شب تولدم چقدر مخصوص خواهد بود.شاید سید را هم دعوت کنم.در ضمن می توانم برای کل خانواده کادو بگیرم. اگر این کار را انجام دهم به عنوان یک سنت پذیرفته می شود. شاید فردا...صدای در رشته افکارم را پاره می کند.با صدایی خواب آلود می گویم:بیا تو.
در پیاده رو قدم می زنم. صدای باد در گوشم وز,وز می کند. صدای له شدن برگ ها زیر پایم لذت بخش است. چراغ های مغازهها جلوی پاهایم را روشن می کند. مفابل یک قنادی توقف می کنم و به شیرینیهای رنگارنگ چشم می دوزم.
ادامه مطلب ...