فایر

-می دونی چیه سیلی؟ تو احمق ترین احمقی هستی که تا الان دیدم! عجبا! حیف دختر به اون خوشگلی که داره سعی می کنه توجه تو رو به خودش جلب کنه! برو بمیر!
سیلی نگاهی به او انداخت و چشمانش را در حدقه چرخاند. تام با عصبانیتی دو چندان، در میان فضای پر هیاهوی پارتی گفت: چشماتو واسه من نچرخون! خجالت بکش! تو مایه ننگ این گروه هستی!
گری هم گفت: خدایا! این دختره دل از همه برده اون موقع تو بهش بی محلی می کنی!
سیلی دستی به پشت سرش زد و موهاس سیخ سیخی اش را که نوکش را سبز کرده بود، با دست صاف کرد. سپس گفت: آخه این مشکل من نیست! منم خیلی از چهرش خوشم اومده ولی خوب نمی تونم! آخه نه بلدم حرف بزنم، نه دعوت کنم، نه...

الیور چنان پا بر زمین کوبید که صداش حتی از میان صدای بلند موسیقی به گوش می رسید و موهای بادمجانی رنگش را کنار زد. سپس گفت: آخه این دو تا چه فرقی با هم دیگه دارن؟! وای! تو چقد رآدمو کلافه می کنی؟
گای یه لبخند شرورانه بر لب آورد و گفت: سیلی، می خوای من برم جای تو باهاش...
سیلی عصبانی شد و جیغ کشید: نخیرم! خودم می رم!
تام مو لیمویی دوباره خودش رو وسط انداخت: باشه! پس راهت بازه! بفرما!
و با دست، به سمت دختر اشاره ای کرد.سیلی نفس عمیقی کشید و برای اثبات این که ضعیف نیست، به سوی دختر چشم عسلی قدم برداشت. هنگامی که از میان موج جوانانی که بالا و پایین می پریدند رد شدو توانست خود را به 1 متری آن دختر برساند، دریافت که نمی تواند جلو تر برود. احتمالا، اثر نگاه های عمیق دختر به او بود. صدایی بلند، ولی لطیف گوشش را نوازش کرد: بیا جلو تر. من نمی تونم برای این که صدام رو بشنوی داد بزنم.
سیلی هم برای این که خودش را نبازد، دو قدم کوتاه دیگر برداشتو به او نزدیک تر شد. دختر، دستش چپش را جلو آورد و گفت: سلام، من فایر هستم.
سیلی کمی با شنیدن نام او جا خورد. با شک و تردید گفت:
فایر! چه اسم قشنگی! تا حالا نشنیده بودم. نکنه اسم مستعارته؟
-نه! اسم خودمه.
سیلی کمی من و من کرد و نمی دانست چه کلماتی بر زبان بیاورد تا توجه دختر را به خودش جلب کند.
-نمی خوای خودتو معرفی کنی؟
-اوه چرا! اسم من سیلی هست. 19 سالمه.
-منم 19 سالمه. سیلی اسم واقعیته؟ یا همین جوری بهت می گن؟
-نه اسم مستعاره.
-نمی تونم اسم واقعیت رو بدونم؟
جوابی نداد و در عوض، لبخندی مرموزانه تحویل فایر داد.

***

-نه! تو باید زنده بمونی! باید!
فایر در حالی که سعی داشت از حال نرود گفت: ببین. من فکر نکنم که زنده بمونم... ولی تو باید...باید ادامه بدی. باید تمام... تمام کارهایی رو که می خواستیم بعد از ازدواج انجام بدیم رو... انجام...انجام بدی. تمام جاهایی رو که می خواستیم بریم... و ... و...
دیگر نتوانست ادامه دهد و از حال رفت.
-فایر! فایر! تو باید زنده بمونی! نمی تونی بری!
مرد دیگری کنار فایر زانو زد و رو به سیلی گفت: ببین، تو باید اجازه بدی هر چی زودتر برسونیمش بیمارستان. این طوری نمیشه که.
در حالی که چشمانش پر از اشک شده بود ادامه داد: چه خوش چهره هم هست! اگه نذاری به موقع برسه بیمارستان شاید دیگه...
دیگر چیزی نشنید. علی رغم میل باطنیش، نگاهش رو از فایر گرفت و به چهره کشیده و بور مرد خیره نگاه کرد. سپس، دستانش را از بازوان نامزدش برداشت و اجازه داد امداد گران، نامزدش را به درون اورژانس ببرند و خود نیز به دنبال آن ها رفت تا از فضای پر هیاهو و شلوغ خیابان دور شود. می خواست تا آن حادثه تصادف را از ذهنش دور کند و روی چیز دیگری تمرکز کند اما صدای آژیر مدام تمرکز او را به هم می زد و او را از خیال به واقعیت می کشانید.

***

-نمی خوای منو به خونوادت معرفی کنی؟
-هنوز آمادگیش رو ندارم.
-کوفت آمادگیش رو ندارم! این جوری می خوای با من نامزد کنی؟ واقعا که سیلی هستی!
سیلی نگاهی به موهای قرمز رنگ فایر انداخت و با خنده گفت: هیچ وقت بهت گفتم موهات شبیه به هویجه؟
-ساکت شو! اصلا من میرم!
-حالا صبر کن! ببخشید! خیلیم خوشگلن موهات! باور کن شبیه گل رز پلاسیده می مونن!...نه! ببخشید! عین گل رز سالمن! غلط کردم! ببخشید!
فایر با چرخید و به سوی او بازگشت. سپس با عصبانیت گفت:واقعا که ! خودت عین کلم بروکلی هستی!
-آخه موهات خیلی قشنگن!
-چون قشنگن اینا رو گفتی؟
-آره! مثلا تا حالا دیدی که بگم زشتی؟ نه! چون هستی! ولی موهات چون قشنگن.... صبر کن! کجا؟!...

***

5 نفری دور میز گرد رستوران مک دونالد نشسته بودند و لبخند می زدند. سیلی نمی توانست آن چه را که پیش آمده بود را باور کند! دوباره نگاهی به حلقه ای که شاید یک دقیقه پیش به دست فایر انداخته بود کرد و ناخودآگاه، لبخندی گرم برروی چهره اش نقش بست.
تام گفت: حالا کی قراره مراسم عروسی باشه؟
فایر با یه لبخند ملیح در جواب او گفت: هنوز معلوم نیست. شاید تا یک ماه دیگه.
گای دو دستی بر سر نیمه طاسش کوبید و گفت: پس احتمالا آخرین شام خوشیه که از گلومون پایین میره!
سیلی با عصبانیت گفت: نخیرم! در مورد هیچ کس نباید این جوری قضاوت کرد! اصلا کی...
حرفش را با سر رسیدن یکی از گارسن ها قطع کرد. او سه ساندویچ کالباس و دو پیتزا را روی میز قرار داد و میز آنان را ترک کرد. سیلی ادامه دد: چی میگفتم؟
گای: یادم نیست!
-آره! معلومه.
فایر با همان لحن آرامش گفت: داشتی می گفتی: اصلا کی.
-آها! راست میگه! اصلا کی از شما نظر خواست؟
الیور با یه صدای کشدار گفت: اووووووووووه! این همه سوال جواب کردی که بگی که از شما نظر خواست؟ اصلا مادموزل فایر...
-دوشیزه!
-حالا هر چی! این بلد نیست حرف بزنه. شما بیاید خودم...
-ببین تا نکشتمت ساکت بشین و غذا تو بخور.
-بله داشتم می گفتم اما این بی تربیت هی حرف منو قطع می کنه! شما...
-ببین یک کلمه دیگه بگی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!
-راستی خانوم می خواستم بگم که موهاتون خیلی قشنگه!
با نگاه چپ چپ سیلی به خود، قهقهه ای سر داد و شروع کرد به غذا خوردن.
پس از پرداخت صورت حساب، همگی از رستوران خارج شدند و یه خیابان قدم گذاشتند. پس از آن مهم ترین واقعه ای که رخ داد، شنیدن بوغ پیاپی ماشین و برخورد آن با فایر بود.

***

-خوب خانوم. حالا شما چند سالت هست؟
فایر با کمرویی، به پدر سیلی جواب داد: 19 سال.
-کار می کنی؟
-نه اونجوری! یه شغل نمیه وقت توی یه آرایشگاه دارم.
-خوب باید پول خوبی بگیری.
-برای اجاره اتاق کافیه.
-پدر، مادر نداری؟
-مادرم خیلی بچه بودم فوت کرد. پدرم هم هست الان ولی من دیگه باهاش زندگی نمی کنم. می خوام روی پای خودم واستم.
-خوب این خیلی خوبه. ببخشید این سوال رو می پرسم ولی خوب من باید بدونم... شما خودت فکر می کنی که لیاقت بودن با...
-پدر!
-خوب دارم می پرسم!
-لازم نکرده!
فایر با تعجب نگاهی به سیلی انداخت که باعث شد ساکت شود. سپس رو به پدر او گفت: بله. فکر می کنم دارم. می دونم که از نظر مالی اصلا به هم دیگه نمی خوریم ولی در مسائل دیگه فوق العاده همدیگرو درک می کنیم و این امتیاز خیلی بزرگیه.
مادر سیلی به ارامی گفت: البته که درک می کنید. وگرنه الان که این جا ننشسته بودی.از نظر مالی هم هیچ مشکلی نیست. خوب دوست دارم بیشتر ببینمت...

***

-الو؟
-سلام.
-فایر! بهوش اومدی؟
-درسته...
-وای! این که عالیه! من نمی تونم صبر کنم بببینمت! من همین الان میام بیمارستان!
-نخیر آقا! لازم نکرده...
-اتفاقی افتاده؟
-تو که نمی زاری من حرف بزنم! می خوام بگم بیا این پارک رو به روی بیمارستان.
-ببخش که من رفتم. آخه خیلی کار یه دفعه ریخت رو...
-اصلا حرفشم نزن. بدو که دلم برای تنگ شد!
-اومدم! دوست دارم...
-منم همین طور.
سیلی فوری گوشی را قطع کرد و کتی تنش کرد و به اره افتاد. دوباره یاد تمام خاطراتش با فایر افتاد و لبخندی بر گوشه لبانش نقش بست. کوشید به اید بیاورد چه چیزی ابتدا توجه او به فایر را جلب کرده بود. اوه! البته! موهاش... موهاش خیلی جالب بودن! فرقش سفید بود، به تدریج صورتی میشد و قرمز و زرشکی و در آخر مشکی! هیچ وقت فرصت نکرده بود تا از او بپرسد موهایش را چگونه درست کرده. با خود گفت: امروز حتما می پرسم. راستی، اسممو هرگز بهش نگفتم. اینکارو هم امروز می کنم. با یاد نامزدش دوباره شاد شد و نفسی عمیق کشید. خیلی دوست داشت یه بار دیگه با چشمای باز و اون لبخند قشنگ ببیندش. تنها چیزی که در چند روز اخیر از او دیده بود، بدن بیهوش او بود. تا به خود آمد دید که جلوی بیمارستان است. لازم نبود زیاد بچرخد تا بتواند فایر را که برای او از آن طرف خیابان دست تکان می داد را ببیند. با خنده، به سمت او به راه افتاد و ابتدا، کل خیابان را چک کرد تا مطمئن باشد چیزی که برای فایر اتفاق افتاد، برای او نمی افتد.
فایر نیز در این میان، نگاهی به کیفی که دست سیلی بود انداخت و چشمانش به رنگ زرد در آمد. درست در میان خیابان بود که کیف سیلی از دستانش افتاد و شاید اگر خم نمیشد تا آن را بر ندارد، آن ماشین به او بر نمی خورد. آخرین چیز هایی که توانست قبل از مرگش ببیند، این بود که فایر، از میان تمامی آدم هایی که دورش حلقه زده بودند عبور کرد و کنار او زانو زد. آخرین بوسه را ازاو قاپید و سپس، بلند شد و در برابر چشمان حیرت زده سیلی بلند شد و زمزمه کرد: خداحافظ سیلوستر.
و رویش را برگداند. دو بال سیاه در آورد و به فراز آسمان ها اوج گرفت.

***

در آن لحظه داغ در میان خیابان، تمامی خاطراتش با فایر جلوی چشمش آمد، از زیبا ترین لحظات تا تلخ ترینشان. از لحظه اول آشنایشون تا الان که آخرین بوسه را از او قاپیده بود. در مقابل چشمانش میلیارد ها فرشته را می دید که روزانه ارواح میلیون ها انسان را ازآن خود می کنند. می خواست برای آخرین لحظه به خاطرات قبلش برگردد...