-
در زندگی فهمیده ام که...؟
پنجشنبه 13 بهمنماه سال 1390 11:18
جملاتی که در زیر نوشتم، نظرات برخی از اطرافیان راجع به این مسئله است که از زندگی چی فهمیدن: 1...عوض شده ام و دوست دارم یک آدم دیگه باشم. 2...هرکس باید مسائل و مشکلات خودشو خودش حل کنه...شاید تا کوچیکیم بزرگترا راهمونو هموار کنن ولی یکم که بزرگ میشیم خودمون به تنهایی باید جلوی مشکلات بایستیم و مسائلمونو حل کنیم. 3......
-
تولدت مبارک
شنبه 17 دیماه سال 1390 19:13
بعضی آدما هستن که آرزو می کنی کاش هرگز ندیده بودیشون، بعضی آدما هستن که بودن یا نبودنشون فرقی نداره.... ولی بعضی آدما هستن که وجودشون تو زندگی لازمه. مثل آب، مثل هوا. کسانی که تک ستاره امید قلبت هستن. تک ستاره من، تولدت مبارک. امیدوارم سالهای سال، زندگی خوب، مملو از سلامتی، دوستی، محبت و عشق رو پیش رو داشته باشی.
-
در زندگی فهمیده ام که...
پنجشنبه 17 آذرماه سال 1390 22:17
دوستان من کتابی دارم به اسم "در زندگی فهمیده ام که..." مجموعه ایست از جملاتی که انسان های عادی گفتند در این باره که در زندگی چه فهمیده اند. اینک شما بگویید: در زندگی چه فهمیده اید؟ پ.ن: کسانی که تمایل ندارند شناخته شوند، بدون اسم کامنت بذارند!
-
کدام دوست؟
چهارشنبه 9 آذرماه سال 1390 15:30
در دنیا انسان های متفاوتی وجود دارند که من با دو گروه از آنها نمی توانم دوست های خوبی باشم. یکی آن دسته انسانهایی که چون چند بعدی هستند فکر می کنند باید پیچیده باشند و دیگری انسان هایی که چون ساده هستند فکر می کنند باید تک بعدی باشند. نه چند بعدی ها لزوما پیچیده اند و نه ساده ها لزوما تک بعدی. بهترین آدم ها، انسان های...
-
اولین شعر من- ساحل
جمعه 20 آبانماه سال 1390 00:31
من عاشق شعر نو هستم ولی بر خلاف موفقیت نسبیم در داستان نویسی اصلا در شعر گفتن استعداد ندارم ولی گاهی اوقات یک دلنوشته هایی تو ذهن آدم جلوه می کنه که اگر کمی پیچ و خمشون بده، به بهترین شکل می تونن روی کاغذ بیان. این اولین شعر نو بسیار بسیار کوتاه من هست: در آن ساحل که امواج همچو طوفان بر آن می کوبند و ابر ها تگرگ بر...
-
کلاس دینی
یکشنبه 17 مهرماه سال 1390 18:13
یک روز توی کلاس دینی در حالی که با خمیازه به معلم گوش میدادیم، اسم حرام آمد. معلم دینی ما داشت کارهایی که حرام است را توضیح میداد. کارهای مانند: دروغگویی، غیبت، فحاشی و هر چیزی که به ذهن خودتان میرسد. در این میان دوست من یک چیزی گفت که خیلی جالب بود. تعریفی جامع از حرام. شماهم اگر یک موقع معنی حرام یادتان رفت به این...
-
بیمارستان اختر
پنجشنبه 31 شهریورماه سال 1390 20:37
یکی از بیمارستانای خیلی خوب تهران، بیمارستان اختره. فقط تخصص شکستگی داره. اصلن من باید سهام دارش بشم. من اگه نبودم این بیمارستان می بایستی تعطیل می شد. راستی چرا این بیمارستان منو سهام دار نمی کنه؟ کلکسیون شکستگی های من از حد گذشت. یعنی تکمیل بود. اما........ امروز.......یه زمستون دیگه بهش اضافه شد و تکمیل تر شد. چون...
-
روز پیژامه!
دوشنبه 20 دیماه سال 1389 20:00
یکی از دوستان صمیمی که رفته کانادا یک چیز جالب به من گفت! به من گفت که یک روزی توی مدرسه دارن به اسم روز پیژامه! همه پیژامه می پوشن میرن مدرسه. کلی برام جالب بود و آرزو می کردم منم می تونستم یه چنین کاری بکنم ولی اون روز یه چیز قشنگ گفت و من ازش این نتیجه رو گرفتم: ما خیلی خوشبخت تریم. حداقل ما دخترا چون از روز اول که...
-
پایان
دوشنبه 15 شهریورماه سال 1389 14:58
این روزا دلم خیلی گرفته. دلیلش رو دقیقا نمی دونم. به خاطر هر چیزی می تونه باشه. اتفاقات زیادی داره میفته. وقتی از دوستات خبری نمی گیری... وقتی بهترین دوستت برای مدت طولانی رفته خارج... وقتی یک تصمیم اشتباه گرفتی... وقتی گوشیت از کار افتاده... وقتی نمی تونی هیچ چیزی بنویسی... وقتی دوستات بهت زنگ نمی زنن... وقتی که می...
-
a short story
جمعه 18 تیرماه سال 1389 22:07
اینو برای زبان نوشتم: Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 Now Chris’s big day had finally arrived. Arrived with tiny snowflakes from the February sky. Those which vanish dark sides and points in the world for a while. White cloudy sky was smiling to Chris, look as if it was congratulating him for his...
-
جنگ احساسات
سهشنبه 8 تیرماه سال 1389 15:19
نمی دانست چگونه، از کجا و چرا متولد شده. مهم ترین آنها "چرا" بود. همین نادانی باعث شد جهل به وجود بیاید و او را دنبال کند. احساس به دنبال محل تولدش رفت. حس جست و جو همان موقع به وجود آمد و او را همراهی کرد. آنقدر راه رفت تا از پای در آمد و خستگی او را در بر گرفت. همه چیز برایش یه خورده عجیب شده بود. دوست...
-
10-دفاع با سلاح سرد
شنبه 25 اردیبهشتماه سال 1389 16:56
حالا که دارم به وحشتناک ترین ماموریت 17 ماهه اخیر نزدیک می شوم، احساس می کنم که هرگز به اندازه این لحظه در عمرم به مرگ نزدیک نبودم. برای همین خیلی دوست دارم که دوباره به گذشته فکر کنم. به گذشته ای که در آن نابود شدم و ذره ذره وجودم تغییر کرد. دو روز بعد از شبی که سوال های بی پاسخم را از بری پرسیدم، تمرین شروع شد. به...
-
9-معما
یکشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1389 21:41
تنها کاری که از دستم بر می آید این است که بر روی تخت بنشینم و زار زار گریه کنم. نمی دانم چقدر گذشته. 1 ساعت، 2 ساعت، 3 ساعت، یا روزها، یا ماه ها... اهمیتی برایم ندارد. شاید دیوانه شده ام! گشنم هم شده. خیلی خیلی زیاد. مدتیه هیچی نخورده ام. با قلبی شکسته و مملو از کینه، از تخت بلند می شوم و به سمت در می روم. هنوز باز...
-
مرگ و امید
یکشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1389 23:21
سرما یا گرما دیگر برایش مهم نبود. چرا که احساس می کرد دیگر زندگی ندارد، عشق ندارد و دنیایش نابود شده. شاید تمامی این ها به خاطر این بود که به تازگی تمامی اطرافیانش را از دست داده بود. آن هم در اوج جوانی، پس دیگر چه چیزی برایش باقی مانده بود؟ محبت؟ درد؟ رنج؟ نفرت؟ احساس می کرد کاملا قلبش بی حس شده. برایش اهمیتی نداشت...
-
فایر
جمعه 27 فروردینماه سال 1389 22:24
-می دونی چیه سیلی؟ تو احمق ترین احمقی هستی که تا الان دیدم! عجبا! حیف دختر به اون خوشگلی که داره سعی می کنه توجه تو رو به خودش جلب کنه! برو بمیر! سیلی نگاهی به او انداخت و چشمانش را در حدقه چرخاند. تام با عصبانیتی دو چندان، در میان فضای پر هیاهوی پارتی گفت: چشماتو واسه من نچرخون! خجالت بکش! تو مایه ننگ این گروه هستی!...
-
بهار را می خواهم
یکشنبه 23 اسفندماه سال 1388 19:30
بهار را می خواهم. چقدر آرام به سویم حرکت می کند! هنوز 6 روز دیگر وقت دارم! بهار را می خواهم. گویا راه دوری را طی می کند! 5 روز دیگر مانده. بهار را می خواهم. پس مدرسه کی تمام می شود؟ نجاتم ده! 4 روز دیگر انتظار؟ بهار را می خواهم ولی نمی رسد. هر چه بیشتر فکر می کنم دیر تر می رسد. یعنی فقط سه روز مانده؟ بهار را می خواهم....
-
جوایز اسکار!
جمعه 14 اسفندماه سال 1388 23:04
من- خوب اینم لیست جوایزی که اسکار می گیرن. ن- تو واقعا به اینا جایزه میدی؟ -خوب پس باید به چیا جایزه بدم؟ ن-ای بابا! نگا کن تورو خدا! خوبه حالا خودتم خیلی از فیلمایی که بهشون جایزه دادی خوشت نمیادا! اصلا تو خیلیاشو ندیدی! - خوب من با تجربیاتم می دونم که کدوما جایزه می گیرن. - تجربیاتت به درد خودت می خوره. تا با این...
-
حال و حوصله و یک انشا کوتاه
دوشنبه 25 آبانماه سال 1388 22:03
اول این پست می خوام یک سوال خیلی اساسی از همه بپرسم: به نظر شما حال و حوصله یک آدم به چه چیز هایی می تونه بستگی داشته باشه؟ این روزها به معنای واقعی کلمه حال و حوصله هیچ چیزی رو به طور مطلق ندارم!نه حوصله خوندن کتاب جدید دارم، نه حوصله دیدن فیلم جدید دارم، نه حوصله درس خوندن دارم و نه امتحان دادن و نه مدرسه و نه بازی...
-
دوباره!!!!!!!!
دوشنبه 11 آبانماه سال 1388 18:42
سلامی گرم! بالاخره بعد از مدت ها که داستان می گذاشتم(آخه عادت ندارم بدون "گ" بنویسم!)-به جز یه مکث کوچیک واسه اسکار 2009 تصمیم گرفتم دوباره پست بگذارم! اول باید یه سری نکته در مورد مدرسه بگم: 1.خیلی توووووپه! درسامون با این که حجمش بیشتر شده ولی فوق العاده از پارسال آسون تر شده! مخصوصا یه درس فوق العاده...
-
8-بازجویی
سهشنبه 13 مردادماه سال 1388 20:38
با اندوه نگاهی به پنجره ای که با میله های فولادین احاطه شده می اندازم و از پس آن با حسرت به باغ بی پایان محوطه نگاه می اندازم سپس، عهدی را که از مدت های با خود بسته ام را می شکنم و اجازه می دهم اشکا های سرد بر روی گونه ام جاری می شود. با عصبانیت کتم را در می آورم و به سمت در پرتاب می کنم. احساس می کنم هیچ راه فراری...
-
7.اتاق شماره دوازده
پنجشنبه 18 تیرماه سال 1388 18:43
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 هنگامی که از در اتاق بیرون رفتم، به دلیلی که برایم مبهم هست، مغزم به کار افتاد. داشتم ساختمان را از لحظه ای که وارد آن شدم بررسی می کنم. تنها چیزی که از مسیر یادم می آید این است که راه درازی تا در بود و اطراف مسیر را درختان زیادی پوشانده بود. سپس به در فولادی...
-
6-مافیا
دوشنبه 24 فروردینماه سال 1388 21:42
مرد قد بلند با سر به دیگرا ن اشاره می کند که بروند. مردی که خودکار را در گردنش فرو کرده بودم می گوید:اما جیک... مرد قد بلند می گوید: گفتم برید. همه آنها از او اطاعت می کنند.فقط کسی که نامش جیک است و من می مانیم. او آه عمیقی می کشد و می گوید:خوب ربکا. باید چند موضوع رو برات مشخص کنم... حرفش را قطع می کنم: تو از کجا اسم...
-
می آید...
شنبه 24 اسفندماه سال 1387 23:24
آب زنید راه را هین که بهار می رسد مژده دهید باغ را بوی بهار می رسد می اید صدایی. صدای بهار... چو باد صبا نفس می کشد و بازدم می دهد، جهان بار دگر از طراوت گل های زیبا رنگین می شود. جهان در زیر پرتوان طلایی خورشید به طور حقیقی مرئی می شود و هر نفس لذت بخش ما را زنده می کند.در ختان جامهی سبز خود را برای بار دگر زیستن بر...
-
۵-حرکت
جمعه 16 اسفندماه سال 1387 22:54
کمی در جایم جا به جا میشوم. ناگهان جرقهای در مغزم روشن میشود. در میابم من تمام مدت داشتم خواب میدیدم! با خواشحالی میخواهم کش و قوسی به بدنم بدهم ولی احساس میکنم در انجام حرکت محدودم.هنگامی که میخواهم دستانم را از هم باز کنم، می فهمم بسته است. با نگرانی پاهایم را تکان میدهم. آنها هم بستهاند. صدایی از گلویم...
-
برندگان هستاد و یکمین دوره اسکار سال 2009
دوشنبه 5 اسفندماه سال 1387 09:02
بهترین فیلم:میلیونر زاغه نشین بهترین کارگردانی:دنی بویل برای میلیونر زاغه نشین بهرین بازیگر مرد:شن پن برای میلک بهترین بازیگر زن:کیت وینسلت برای کتابخوان بهرین بازیگر مکمل مرد:هث لجر برای شوالیه تاریکی بهترین بازیگر مکمل زن:پنلوپه کروز برای ویکی کریستینا بارسلونا بترین کارگردانی هنری:ماجرای عجیب بنجامین باتن بهترین...
-
اسکار ۲۰۰۹
دوشنبه 28 بهمنماه سال 1387 13:50
این پیشبینی من و حسام جون در مورد اسکار سال ۲۰۰۹ هستش و به قول حسام جون: And the Oscar Goes To: انیمیشن بلند : Wall-E از پیکسار/دیسنی انیمیشن کوتاه : Presto! باز هم از پیکسار/دیسنی فیلم خارجی زبان : Waltz with Bashir از اسرائیل طراحی لباس : The Duchess تدوین : Slumdog Millionaire گریم : پروندۀ عجیب بنجامین باتن...
-
۴ - امیدهایی که می سوزند
چهارشنبه 23 بهمنماه سال 1387 21:20
به شدت سعی میکنم خود را از دست مرد نا شناش نجات دهم. به هوا لگد میزنم و کف دستش را گاز میگیرم ولی او به لطف وجود دستکش هیچ عکس العملی نشان نمیدهد. پس فکرم را به کار میاندازم. میتوانم از چاقوی همه کارهای که در کفشم پنهان است استفاده کنم ولی میفهمم این کار غیر ممکن است پس در حالی که به تقلا کردن تظاهر میکنم،...
-
۳ - تلفن
چهارشنبه 16 بهمنماه سال 1387 22:15
وارد پاساژ میشوم و به طبقه لباس ها میروم. فکر میکنم برای هر کسی چی بگیرم.مادرم قطعا یک بلوز قرمز جیغ میخواهد انقدرکه آتشی است! موبایلم در جیبم زنگ میزند و من هم درحالی که به ویترین ها نگاه میکنم، جواب میدهم:الو؟ صدای سید از پشت خط میگوید: الو؟سلام. منم سید. -هی! سلام! چطوری؟ -خوبم. -چی کار داشتی؟ -میخواستم...
-
۲ - ربکا
شنبه 5 بهمنماه سال 1387 22:27
یک شب معمولی دیگر بدون پدرم می گذرد.خدا می داند چرا اکثر قتل ها در تابستان اتفاق می افتد,هر چند پول تو جیبی ام بیشتر می شود.روی تخت دراز می کشم و به این فکر می کنم که شب تولدم چقدر مخصوص خواهد بود.شاید سید را هم دعوت کنم.در ضمن می توانم برای کل خانواده کادو بگیرم. اگر این کار را انجام دهم به عنوان یک سنت پذیرفته می...
-
۱ - در پیاده رو قدم میزنم
یکشنبه 22 دیماه سال 1387 11:36
در پیاده رو قدم می زنم. صدای باد در گوشم وز,وز می کند. صدای له شدن برگ ها زیر پایم لذت بخش است. چراغ های مغازهها جلوی پاهایم را روشن می کند. مفابل یک قنادی توقف می کنم و به شیرینیهای رنگارنگ چشم می دوزم. دستم را درون جیبم فرو میکنم و هر چه پول در آن است را بیرون میکشم. پنج دلار! لبخند نازکی بر لبانم مینشیند. به...