هنگامی که از در اتاق بیرون رفتم، به دلیلی که برایم مبهم هست، مغزم به کار افتاد. داشتم ساختمان را از لحظه ای که وارد آن شدم بررسی می کنم. تنها چیزی که از مسیر یادم می آید این است که راه درازی تا در بود و اطراف مسیر را درختان زیادی پوشانده بود. سپس به در فولادی رسیدیم که یک نگهبان غول با یک تفنگ بزرگ(خیلی وقت پیش اسمشون را پدرم به من گفته بود ولی فراموش کردم) ایستاده بود. پس به طور کلی باید فرار کردن را از طریق در ورودی از ذهنم بیرون کنم. سعی دارم به راه های دیگری فکر کنم ولی صدای جیک قاتل رشته افکارم را می شکافد: من تمام روز وقت ندارم قدم به قدم حرکات مورچه ای تو حرکت کنم.
متوجه نشده بودم که چقدر آرام حرکت می کنم. سعی کردم قدم هایم را سریع تر کنم و پا به پای او حرکت کنم. دوباره جیک رو بررسی می کنم. او قدی بسیار بلند با موهای بور دارد. چشمان آبی و نافذی هم دارد. مطمئنم به چشم خیلی ها ممکن است جذاب به نظر بیاید ولی برای من چیزی جز یک هیولای کریه باسیلیسک بیش نیست. نگاهم را از او بر می گیردانم تا راهرو را بررسی کنم. دیوار های راهرو به رنگ کرم خوش رنگی هست و درهای اتاق ها چوبی و کنده کاری شده هستند. باز هم اگر آن جا یک مافیا نبود شاید اتاق ها بسیار جذاب تر بودند ولی برای من مثل جایی مانند سرد خانه بود. با دیدن شماره یکی از درها دلم منقبض می شود. اتاق شماره دوازده. اما نمی گزارم ترس بر من چیره شود چون می دانم مدت زیادی این جا نخواهم ماند. عدد دوازده هیچ موقع برای من شانس نیاورده.
جیک، کلیدی که نمی دانم از کجا آورده را درون قفل درمی اندازد و آن را باز می کند. بر خلاف اتاق شکنجه ای که انتظارش را داشتم، در کمال تعجب، با اتاقیساده و شیک روبه رو می شوم. از نظر رنگی خیلی به اتاق خودم شبیه است اما هیچ احساس دیگه ای نسبت به اتاق ندارم.
یک مرد نسبتا میانسال خود را به جیک، درون اتاق می رساند.جیک می گوید:بری!
مردی که اسمش بری است می گوید: باید فوری با من بیای جیک.
-نه تا وقتی که از دختره باز جویی نکردم.
-اتفاقا در همین مورد هست.
جیک با بدگمانی نگاهی به من می اندازد و می گوید: بهتره بدونی که نمی خوام هیچ کار احمقانه ای ازت سر بزنه. خودت می دونی که اگر هم برم در رو روت قفل می کنم اما پنج دقیقه دیگه میام تا ازت بازجویی کنم.
هیچی نمی گویم.
-تاییدت رو نشنیدم.
-باشه
-از این به بعد من رو قربان صدا می زنی.
-تو که رهبر من نیستی.
-به زودی خواهم بود.
و قبل از این که من چیز دیگه ای بگویم از اتاق بیرون می رود.
به محض این که صدای چرخیدن قفل را درون در می شنوم، آرام به سمت در پنجره اتاق حرکت می کنم تا وضعیت آن را بررسی کنم. اتاق دارای یک پنجره بزرگ است اما پرده سیاهی که جلوی آن را گرفته مانع دید من می شود.پرده را به آرامی می زنم کنار تا پشت آن را ببینم و داد می زنم: لعنتی!
و سپس لگدی روانه دیواری که با روکش چرمی پوشیده شده می زنم.