اینو برای زبان نوشتم:
Now Chris’s big day had finally arrived. Arrived with tiny snowflakes from the February sky. Those which vanish dark sides and points in the world for a while.
White cloudy sky was smiling to Chris, look as if it was congratulating him for his great luck. That was all enough for an itinerant to get delightful of what just happened. The penniless guitar player could hear the god’s symphony, played by nature. A magnificent sound that could take away all sorrows and remind of a huge success.
He had been an itinerant since he could remember. Travelling from L.A to NY, to Washington, to Seatell, playing guitar for everyone or anyone to hear, with a cheap price. Only a penny was enough for him.
His life changed by a simple lottery ticket changed his life forever. He bought it when he realized he couldn’t let the dark autumn in his heart last forever so he bought one. Sure if wasn’t more expensive than those horrible, creepy lobsters which restaurants serve.
Chris had no home, but he could get the results by looking through a spotless window of a shop. It was then he realized he had won.
Just a few numbers changed his life. He bought a house first, then furniture, food, a car, a new guitar and a little withdraw in bank.
There is a tiny, thin edge between imagination and reality. The only difference is a simple sentence which says that: dreams never come true in reality.
Now I’m looking through a spotless window, staring at T.V, wondering whether those numbers belong to Chris or not. Yes or no, he won’t be here to check out. He died under the February snow of 2010. Everything I said about the prize was something I thought might happen if he was still alive. In fact, Chris’s big day had finally arrived not...
نمی دانست چگونه، از کجا و چرا متولد شده. مهم ترین آنها "چرا" بود. همین نادانی باعث شد جهل به وجود بیاید و او را دنبال کند. احساس به دنبال محل تولدش رفت. حس جست و جو همان موقع به وجود آمد و او را همراهی کرد. آنقدر راه رفت تا از پای در آمد و خستگی او را در بر گرفت.
همه چیز برایش یه خورده عجیب شده بود. دوست داشت اطرافش را بهتر بشناسد. تفکر سر رسید ولی نتوانست به او کمک کند. شاید به این دلیل که حصار محکمی دور او بود و اجازه ورود هیچ گونه تفکری را نمی داد. پس از مدتی به طور عجیبی چشمانش بسته شد. بدون این که خودش بداند، خواب آلودگی به او غلبه کرده بود.
همراهانش پس از مدتی زیاد شدند و اطلاعاتش کم. تا این که حس کرد "باید" بداند آنها از کجا آمده اند. خیلی ها معتقدند کنجکاوی از همان جا متولد شد. بی هدف به راهش ادامه می داد. همه جا برایش نا آشنا بود. غریبی و غربت تمامی وجودش را تسخیر کردند و سعی کردند بر تمامی احساسات حکمرانی کنند چون ریشه آنها سیاه بود.در این میان از آن ریشه ها، بدجنسی رشد کرد. به نظر آنها، احساسات ساده، نمی توانستند عطش قدرتشان را فرو بدهند پس طمع زاییده شد و با آنها به دنبال احساسات عظیم تر رفتند. طمع خود به تنهایی حس هایی وافر در پی داشت. مانند دروغ گویی و دورویی.
سرانجام زمانی رسید که احساس در جایش متوقف شد. دیگر اطراف برایش نا آشنا نبود. غریبی و غربت شکست سختی خوردند و در پی آنها، تمامی نوادگانشان بر زمین افتادند. در این زمین پیکره ای سیاه به نام حسرت، مانند پروانه شروع به پلکیدن در اطراف آنها کرد و با تمسخر آنها را دست انداخت.
پس از این که احساس به طور کامل روشن شد، جهل شکست خورد. فهمید که زاییده موجودی عظیم و زیبا به نام طبیعت بود. عظمت طبیعت او را گمراه کرد و احساسات بد، آخرین نیروهایشان را به نام های ترس و تعجب راهی ذهن او کردند. ولی امید جلوی آنها را گرفت و سدی عظیم دور احساس بنا کرد.
در گیر و دار این ماجرا ها، مهربانی و دل سوختگی از قلب خود احساس خارج شدند و بر سر همه فریاد کشیدند. جنگ مدت کوتاهی پایان یافت و صلح شروع به حکمرانی کرد. به نظر می رسید همه چیز به خوبی و خوشی پایان یافته ولی از کوچکترین ریشه حسرت و کینه، نفرت که هنوز کودکی بیش نبود، خیلی سریع رشد یافت و پدیده ای به نام عصبانیت را به وجود آورد تا حمله را آغاز کند.
حمله اثرات منفی زیادی داشت. مانند به وجود آمدن نا امیدی که سد اطراف احساس را شکست. لشکر نفرت هر روز بیشتر و بیشتر قدرت می گرفت. آخرین سربازان آنها که به تازگی به وجود آمده بودند، غرور و خودخواهی بودند. در آن لحظات پیوندی به نام وفاداری، تمامی ریشه های سفید رنگ لشکر مهربانی را به دور احساس پیچید تا از او محافظت کند. شاید وفاداری به تنهایی از تک تک احساسات قوی تر بود ولی نه برای شکست تمامی آنها پس با آخرین تلاشش، عشق را به وجود آورد.
عشق شکننده ترین احساس به وجود آمده بود. همدم همیشگی او غم بود و برای مبارزه ساخته نشده بود. بد ترین اتفاقی که داشت می افتاد این بود که احساس داشت "دیوانه" می شد.
طبیعت با مشاهده این جنگ، متوجه اشتباه خود شد پس تمامی عناصر خود را گرد آورد و منطق را خلق کرد تا به جنگ احساس برود. منطق به راحتی احساس را در هم شکست و همه آنها را از هم جدا کرد. هر یک به سویی رفتند و در جهان سرگردان شدند. فقط عشق بود که پیش منطق رفت و سعی کرد پیش او بماند.
وقتی انسان ها آفریده شدند، احساسات به آنها حمله ور شدند. هر کدام گروهی از بشر را تسخیر کردند. منطق خواست باز هم پا در میانی کند ولی "دیوانگی" جلویش را گرفت و با لبخندی تلخ گفت:
قانون طبیعت حکم می کند که: جهان به آدم های خوب و بد، نیاز دارد.
و حالا فقط عدالت سردرگم مانده...