حالا که دارم به وحشتناک ترین ماموریت 17 ماهه اخیر نزدیک می شوم، احساس می کنم که هرگز به اندازه این لحظه در عمرم به مرگ نزدیک نبودم. برای همین خیلی دوست دارم که دوباره به گذشته فکر کنم. به گذشته ای که در آن نابود شدم و ذره ذره وجودم تغییر کرد.
دو روز بعد از شبی که سوال های بی پاسخم را از بری پرسیدم، تمرین شروع شد. به اون سختی که فکر می کردم نبود. صبح روز 28 دسامبر، جیک اومد سراغم:
زود بلند شو. من دیگه نمی تونم صبر کنم.
-واقعا باید انقدر زود شروع کنیم؟
-پس چی؟ فکر کردی من تا ابد وقت دارم؟ 6 ماه طول میکشه تا جا بیفتی.
-به این خیال باش که من این جا جا بیفتم! امکان نداره!
- می دونی دارن هم اولش همین رو می گفت؟
- به من هیچ ربطی نداره!
-خوب مسخره بازی هاتو تموم کن! بلند شو بریم.
با اکراه بلند شدم و منتظر دستور بعدیش ماندم.
-دنبالم بیا
با بی تفاوت ترین قیافه ای که می توانستم در بیاورم دنبالش راه افتادم. از پله ها پایین رفتیم و به سمت اتاقی دیگر حرکت کردیم. گفت: از این به بعد هر موقع با من حرف می زنی، قربان رو هم آخر جمله هات اضافه کن.
- چرا؟
- چون من بهت میگم!
- خوب اگه اضافه نکنم چی میشه؟
- هر یک بار نگفتن برابر با 50 تا دراز نشست اضافه!
-مگه پادگانه؟
- هر چی دوست داری اسمشو بزار.
- به همین خیال باش!
- تا الان شده صد تا!
- باور نکردنیه!
وارد یک اتاق بزرگ شدیم با مجهز ترین وسایل ورزشی! تا به حال این همه وسیله ورزشی رو با هم یه جا ندیده بودم! همان طور که مبهوت نگاه می کردم، صدای جیک رشته افکارم رو پاره کرد:
یک ساعت وقت داری خودتو گرم کنی
-یک ساعت؟
-آره. هر موقع یک ساعتت تموم شد، میام تا 100 تا دراز نشست رو انجام بدی. شنیدی چی گفتم؟
-بله... ...قربان
-خوبه و از آنجا بیرون رفت.
زیر لب با خودم گفتم: لعنتی
گویا از نقطه ضعف من خبر داشت. می دانست که من وقتی وسیله ورزشی می بینم نمی توانم خودم را کنترل کنم. به آرامی سمت دستگاه دراز نشیت رفتم و خواستم با آن تمرین کنم. دسته را کشیدم ولی کوچک ترین حرکتی نکرد! باز هم کشیدم. انقدر محکم بود که نمی توانستم حتی یک میلیمتر آن را جا به جا کنم. به دلخوری از روی دستگاه بلند شدم و به سمت بارفیکس رفتم. ولی به طور مطلق قدم نمی رسید! اصلا نمی دانم این وسیله ها برای چه کسی ساخته شده بود! با سرافکندگی تمام خواستم آخرین شانسم را امتحان کنم و آن هم دوچرخه بود. روی آن رفتم و سعی کردم پا بزنم. بالاخره بعد از فکر کنم یک دقیقه توانستم یک دور ان را بچرخانم. بعد از آن یک دور خیلی نرم تر شد. بیشتر و بیشتر و بیشتر. هر چه بیشتر می زدم بهتر به آن عادت می کردم. حس خوبی بهم دست داده بود. خیال می کردم می تونم روی بزرگترین و سفت ترین دوچرخه ها پا بزنم. بعد از 5 دقیقه از روی آن پایین آمدم و روی یک دشک، کلاغ پر رفتم. پس از صد تا کلاغ پر، احساس کردم که دیگر کشش ندارم. همان جا افتادم. یه خورده که گذشت، دوباره بلند شدم. در همین هنگام در باز شد و مایکل وارد اتاق شد. من نگاهی مملو از کینه به او انداختم و به سمت بارفیکس رفتم. سعی کردم با پرش خودم را به آن بالا برسانم. صدای لطیفی درست از پشت سرم گفت: می خوای کمکت کنم؟
با لحنی عصبانی جواب دادم: نه! خودم می تونی.
-احمق نشو! خیلی از قدت بلند تره.
-گفتم نمی خوام
و برگشتم یک راست به صورتش نگاه کردم. با آرامش یک قدم عقب رفت و لبخند زد. به دلیل تنفر زیادم از او، جواب لبخندش رو ندادم و با بد خلقی تمام از او پرسیدم: ببینم این وسایل مال بچه غوله؟ از جاشون تکون نمی خورن.
ریز ریز خندید و گفت: یه خورده تمرین کنی راحت میشه با همشون کار کرد.
-مزخرف نگو! من خودم کلی ورزش می کنم ولی اینا رو نمی تونم تکون بدم!
-در عوض من جز 2 ساعت در صبح ورزش نمی کنم و میتونم همشونو تکون بدم.
-یعنی می تونی با این دستگاه دراز نشست بری؟
- معلومه که می تونم!
و روز دستگاه نشست. در عزض یک دقیقه هشتاد دراز نشست رفت! اصلا باورم نمیشد. به آرامی به سمتش رفتم و گفتم: به من کمک می کنی با این دستگاه کار کنم؟
-من که اول همین پیشنهاد رو دادم. بیا رو این دراز بکش.
به سمت دستگاه رفتم و روی آن نشستم. ناگهان احساس کردم به طور اجتناب ناپذیری به من نزدیک است. ترس تمام سلول های وجودم را فرا گرفت. وقتی متوجه شد، خندید و آرام عقب رفت. سپس پرسید: ترسیدی؟
با سرم انکار کردم ولی در دل خیلی ترسیده بودم.
- خوب ببین، یه خورده کار داره ولی اگه بتونی ده تا پشت سر هم بزنی دیگه مشکلی نخواهی داشت.
-همه دستگاه های اینجا این طورین؟ باید چند بار باهاشون کار کنی تا بتونی موفق بشی؟
- همه چیز تو دنیا این جوریه.
بر روی تخته دراز کشیدم و سعی کردم دسته را به حرکت در بیاورم. هر چند به سختی جا به جا میشد.
مایکل گفت: ببین باید فشار بیشتری واردش کنی. انقدرام که خیال می کنی سخت نیست. بیشتر... بیشتر.
بالاخره تونستم با دستگاه یک دونه بزنم.
-موفق شدم!
-آره. خوب دوباره...
آن روز، روز آشنایی من با مایکل بود. تنها کسی که به مدت 4 ماه توانستم رو شانه هایش به خاطر غم بزرگی که در دلم اندوخته شده بود گریه کنم.
پس از نیم ساعت تمرین روی دستگاه دراز نشست، بالاخره راه افتادم. مایکل دستگاه های دیگری را که در اتاق بود را به من معرفی کرد. وسایلی بود که من هرگز در عمرم آنها را ندیده بودم. واقعا برایم لذت بخش بود و این حقیقتی وحشتناک و عیر قابل باور به شمار می آمد. بعد از یک ساعت تمرین با تمامی وسایل، جیک آمد و از من خواست که 100 تا دراز نشست را انجام بدهم. این در حالی بود که مایکل سرش را با دستگاه دیگری گرم کرده بود.فکر کنم حدود 5 دقیقه طول کشید. پس از آن که با کلی فلاکت از روی دستگاه بلند شدم، جیک گفت: خیلی بیشتر از اونی که فکر می کردم تونستی پیشرفت کنی.
-اگه بخوام فرار کنم باید آماده باشم.ام.. قربان
-حالا هرچی. برام اهمیتی نداره. دنبالم بیا.
دوباره پشتش شروع به راه رفتن کردم. در کوچکی در سمت دیگر سالن بود. پس از آن که از آن عبور کردیم، به اتاقی پر از انواع و اقسام هدف های متفاوت و پر از سلاح گرم وارد شدیم. به سمت من برگشت و گفت: می خوام بدونم که نشونه گیری و تیراندازیت در چه حده... صبر کن یه لحظه...این بهترین سلاحیه که می تونم بهت بدم. بدو. به اون هدف تیر اندازی کن...
به یک مدل فلزی از بالاتنه یک انسان اشاره کرد. با بی خیالی اسلحه را بالا گرفتم و ماشه را کشیدم. به جای این که به هدف برخورد کند، خودم نیم متر به عقب پرت شدم. دست های قوی یک نفر را روی شانه هایم که سعی داشت مرا از افتادن منع کند را حس کردم. جیک از پشت سرم گفت: باید خیلی محکم تر از اینا واستی. من از این پشت نگهت می دارم. این بار با دقت بیشتری تیر اندازی کن. باشه؟
با نفرت جواب دادم: لازم نیست. تو منو ول کن، خودم می تونم تیر اندازی کنم!
-هر جور میلته
پس از این که دستانش را از روی شانه هایم برداشت، احساس آزادی عجیبی توام با آرامش به من دست داد. از فکر این که یک لحظه با من تماس داشته باشد به لرزه افتادم. پاهایم را باز کردم و سعی کردم هر چیزی که پدرم در مورد تیر اندازی به من آموزش داده بود را به یاد بیاورم. اسلحه را دوباره به سمت هدف گرفتم. نشانه گیری دقیقی انجام دادم و ماشه را کشیدم. اگر هدف یک انسان واقعی بود قطعا تیر به قلبش اصابت می کرد. این بار کوچکترین تکانی نخوردم.
صدای نجوا مانند جیک را حس کردم که می گفت: لعنتی...خیلی بهتر از اون چیزی که...
حرفش را خورد و گفت: می تونیم رو این قسمت بعدا کار کنیم چون خودتم یه چیزایی بلدی. چیزی در مورد دفاع شخصی توسط سلاح سرد می دونی؟
-نه..
عالی شد. از در سمت راست برو داخل...می رم تا به یکی از پسرا بگم بیاد بهت یه سری نکات رو یاد بده. برو
تا وقتی وارد اتاق دیگر نشدم، از آنجا بیرون نرفت. اتاق تماما دیوار های آجری داشت و یک منظره از کوچه را به نمایش می گذاشت. خیلی دوست داشتم بدانم که چقدر وقت اعضا روی تمرین گذاشته میشود. حتما از پسری که می آید خواهم پرسید.
صدای جیک رشته افکارم را پاره کرد: خوب دیگه! خودت می دونی چه جوری بهش آموزش بدی. من دخالتی ندارم. وقتی که در بسته شد، با لبخندی زورکی سمت پسر برگشتم تا سوالم را از او بپرسم اما به محض دیدن چهره او، دو زانو روی زمین افتادم. با سرعتی باورنکردنی، به سمتم دوید و شانه هایم را گرفت. سپس گفت: ربکا، حالت خوبه؟
نفسم بالا نمی آمد. به زور و نفس نفس زنان گفتم: تو...تو... سید!