سرما یا گرما دیگر برایش مهم نبود. چرا که احساس می کرد دیگر زندگی ندارد، عشق ندارد و دنیایش نابود شده. شاید تمامی این ها به خاطر این بود که به تازگی تمامی اطرافیانش را از دست داده بود. آن هم در اوج جوانی، پس دیگر چه چیزی برایش باقی مانده بود؟ محبت؟ درد؟ رنج؟ نفرت؟ احساس می کرد کاملا قلبش بی حس شده. برایش اهمیتی نداشت سالم باشد یا مریض، سیر باشد یا گرسنه، خوشبخت باشد یا بدبخت، مهربان باشد یا خشن. تنها چیزی که می دانست این بود که او بی هدف زندگی می کرد. برای چه؟ آیا برای این زنده بود که ثروت داشت؟ یا امید؟ نمی دانست و نمی توانست دلیلی پیدا کند. نمی توانست در ذهن خود به دنبال دلیل برود چرا که ذهنش کاملا بسته بود. خود او نمی توانست وارد آن شود. شاید دیوانه شده بود. مطمئنا اگر دلیلی نمی خواست، چشمش را به روی دیوانگی هم می بست. تنها کاری که انجام می داد این بود که گوشه ای زانو بغل بگیرد و فکر کند و فکر کند و فکر کند...
آنقدر فریاد زد، با خود حرف زد و فکر کرد تا بالاخره احساس کرد که چرا زندگی می کند. فهمید که از مرگ می ترسد. هنگامی که مطمئن شد تنها دلیل زنده ماندنش ترس از پایان زندگی بود، با خود گفت: چه دلیل احمقانه ای!
و شروع کرد با مرگ صحبت کردن. با او رفت و آمد داشت. ماه ها با مرگ بحث کرد. سرش فریاد کشید. مرگ تنها کاری که می کرد این بود که با صبر برای او توضیح دهد. زحمت زیادی کشید تا او را متوجه سازد که هویت واقعی اش چیست. بعد از سالها تلاش موفق شد.
پس از آن که ترسش از مرگ ریخت، فهمید امیدش نیز مرده. دیگر دلیلی برای زنده ماندن نداشت. باز هم گشت تا شاید کوره امیدی پیدا کند، ولی آن مرده بود. شناخت مرگ به قیمت مردن امیدش تمام شده بود. اما باز هم برایش هیچ اهمیتی نداشت. برای اولین بار پس از سالها لبخند به لب آورد. چرا که آزاد شده بود. آزادی از امید، ایمان، صلح، عشق، نفرت و از همه مهمتر زندگی. حال می توانست مرگ را به راحتی بپذیرد. با خود گفت: خودم به آغوش او می روم.
در بلندی قرار داشت و از خوشحالی آوازی دیرینه زیر لب زمزمه می کرد. احساس می کرد اسبی سرکش در قلب او آزاد شده. خواست اخرین قدمش را به سمت سقوط و مرگی که خود آن را به وجود آورده بود بردارد که ناگهان به زبانش شروع به صحبت کرد: صبر کن! من برای شناساندن خودم به تو خیلی زحمت کشیدم ولی نخواستم که تو را فرا بخوانم. تنها چیزی که پس از آن همه مدت از تو می خواهم این است که به درون خودت نفوذ کنی و ببینی که آیا تو هیچ گونه امیدی به فردا نداری؟ ممکن نیست بتوانی کار های خارق العاده ای انجام بدهی؟ اختراعات تازه، اکتشافات تازه، زندگی نو...
با خود فکر کرد. شاید مرگ راست می گفت. بار دیگر به قلبش رجوع کرد. سعی کرد به عمیق ترین نقطه آن برسد ولی از تلاش خسته شد و بر سر خود فریاد کشید و گفت: اگر امید داشتم جلویم را می گرفت. قبل از آن که تو بخواهی به من کمک کنی. و با خیال راحت قدمی برداشت. در آن حالت معلق، ناگهان تمامی سلول های وجودش را ترس و وحشت فرا گرفت و با خود گفت: ولی اگر زنده می ماندم چه؟ و با بانگ امید به خود گفت: من می توانم از فرصت های دیگرم استفاده کنم!
آخرین فریادش کلمه نه بود.
گرچه بسیار دیر شد ولی فهمید امید اخرین چیزیست که با مرگ از بین می رود.