8-بازجویی

با اندوه نگاهی به پنجره ای که با میله های فولادین احاطه شده می اندازم و از پس آن با حسرت به باغ بی پایان محوطه نگاه می اندازم سپس، عهدی را که از مدت های با خود بسته ام را می شکنم و اجازه می دهم اشکا های سرد بر روی گونه ام جاری می شود. با عصبانیت کتم را در می آورم و به سمت در پرتاب می کنم. احساس می کنم هیچ راه فراری ندارم و نخواهم داشت. حتی اگر نصف شب باشد.

  دوباره نگاهی به دور تا دور اتاق می اندازم و ناگهان دری را می بینم که آن هم روکش چرمی دارد. نیم لبخندی می زنم و می فهمم که اتاقم یک در مخفی دیگر به سمت اتاق یازده دارد. اگر قفل نباشد. به آرامی از جای خود بلند می شوم و با قدم هایی لرزان به سمت در می روم. دستم بر روی دستگیره سرد آن قفل می شود. صدای ضربان قلبم شنیده می شود. به آرامی دستگیره را می چرخانم. در باز است!

اما پس از لحظه ای لبخندم بر روی لبانم خشک می شود. به چیزی بر می خورم که اتاق شماره یازده نیست. آنجا دستشویی و حمام اتاق است.دوباره فریاد می زنم : لعنت به همتون.

و در را می کوبم. البته روکش چرمی آن باعث می شود صدای در خفه شود. نگاهم به کتم جذب می شود. چشمانم را تنگ می کنم و هدیه ای را که توماس آخرین باری که دیده بودمش به من داده بود را می بینم. به سمت آن حرکت می کنم.به آرامی هدیه را بلند می کنم. روی صندلی که در اتاق هست می نشینم. دستم می رود تا روبان را باز کنم اما صدای چرخش کلیدی در قفل در، مرا متوقف می سازد. هدیه ای را که از اشکان من خیس شده بود را کنار می گذارم و با حالت خشکی به دستگیره در که باز می شود نگاه می اندازم. جیک را از روی قد بلندش می شناسم.  با خشکی به او نگاه می کنم. به حالت دستور می گوید:برو رو تختت بشین.

جوابی نمی دهم.

-پس باید یه جور دیگه وارد عمل بشم.

و با گام هایی بلند به سمتم حرکت می کند. با حرکتی ناگهانی موهایم که دم اسبی شده را می گیرد و می کشد. جیغی کوتاه از دهانم خارج می شود. مرا با بی رحمی تمام بر روی تخت پرت می کند و خود صندلی را بر می دارد و دقیقا جلوی تخت من می گذارد.من به آرامی روی تخت، رو به روی او می نشینم. سرم را پایین می گیرم و منتظرمی شوم به حرف بیاید.

پس از سکوت طولانی مدت، می گوید:

من ازت چند تا سوال ساده می پرسم. اگر جواب دادی، که دادی. اگر که نه، می تونی بری همون جایی که قبرت هست.

-منظورت چیه؟

-همه فکر می کنند تو هم همراه خانوادت خاک شده ای. قبرت، قطعه 13، ردیف 2 هست. می خوای می تونی به زودی اون جا بری البته اگر سوال های من را جواب ندی.

-مطمدن باش این کار را می کنم.

اوبی اعتنا به حرف های من ادامه می دهد:

اولین سوال در مورد پدرت هست. می دونی هر چند وقت یه بار می رفت بیرون؟

جوابی به سوالش نمی دهم.

-دوباره تکرار می کنم. می دونی پدرت هر چند وقت یه بار می رفت بیرون؟

-به تو هیچ ربطی نداره.

سیلی محکمی به صورتم می زند، به طوری که پرت میشوم روی تخت.

-فقط سوال من رو جواب بده تا زبونت رو از حلقت بیرون نکشیدم.

-ترجیح میدم این کار رو بکنی.

از زیر پالتویش اسلحه ای بیرون می اورد. محکم چانه ام را می گیرد و از حالت دراز کش بلندم می کند و اسلحه را جلوی دهانم می گذارد. سپس می گوید:

جدی؟

-نه! صبر کن! سوالت رو جواب میدم!ولی قبلش یه سوال دیگه هم می پرسم.

-تو هیچی نمی پرسی. فقط جواب میدی.

سپس دستی که اسلحه داشت را دوباره بالا می آورد.

-خیلی خوب. تقریبا در دوران مدارس هفته ای دو بار پروژه داشت که همش دو روز طول می کشید و تابستان، هفته ای سه بار یا چهار بار.

-دقیقا چی کار می کرد؟

-چرا می خوای بدونی؟

دوباره یک سیلی محکم به صورتم می خورد. صدای بم جیک می گوید:

از این به بعد فقط من می تونم ازت سوال کنم.

-چرا؟

-باور کن اگه یه بار دیگه سوال بپرسی حتی بهت مهلت اظهار پشیمانی نمی دم.

-خیلی خوب. ام...

-چرا لال شدی؟

-آخه یه سوال دارم و خودت گفتی سوال نپرسم.

-درسته. خوب حالا سوال من رو جواب بده.

-سوالم همین بود.

-چی؟

-این که سوالت چی بود.

با کلافگی دستی به صورتش می کشدو سوالش را تکرر می کند:

دقیقا وقتی می رفت بیرون چی کار می کرد؟

با یاد اوری پدرم، بغض بزرگی گلویم را می فشارد اما به اشک هایم اجازه نمی دهم که جلوی او فرو بریزند. با بغض سنگینی جواب می دهم:

نمی دونم. فقط می دونم که کاراگاه خصوصی بود. تمام موارد مربوط به این کار رو به من یاد داده بود. تمام عکس ها، پیدا کردن سرنخ و همه چیز.

-خوب بعدش.

-آخه چیز دیگه ای نمی تونم بگم.

-تمام اطلاعاتت در مورد پدرت همینه؟

-ام... این اواخر خیلی مرموزانه رفتار می کرد. این هم هست.

-خوب... از خودت بگو.

-آخه نمی دونم در چه موردی بگم.

-خوبه باهوش! سوالاتت رو یه جور دیگه می پرسی. درمورد چی می خوای بگی؟ معلومه دیگه! از فن هایی که بلدی، تمام افتخاراتت،...

-آها! خوب من از بچگی دارت کار می کردم، کلاس تیر کمون هم دو سالی هست می رم. کمربند مشکی کاراته دارم، زبان های فرانسه و اسپانیا رو خوب بلدم. می تونم یه کمی اتالیایی هم حرف بزنم. همین طور یه بار هم در المپیاد هوش در کشور نفر دوم شدم. المپیاد ریاضی هم سوم.

و به دهان باز او نگاه نگاه می کنم و در دل لبخند تلخی به خود می زنم. کمی خود را جمع و جور می کند و می گوید:

خوبه. برای شروع.

-فکر نمی کنی ممکنه دروغ گفته باشم؟

-مگه نگفتم سوال نپرس؟

-خوب می خوای می تونی فکم رو بیاری پایین.

-با کمال میل!

-نه! نه! ببخشید! غلط کردم.

-خوب. حالا سوال آخر رو در مورد اعضای خانوادت می پرسم. چند نفر بودید توی خانواده؟

دهانم را باز می کنم تا بگویم پنج اما به یاد توماس می افتم و می گویم:

چهار.

-مطمئنی؟

-یعنی می خوای بگی که من نمی دونم خونوادم چند نفرن؟

-منظورم این نبود. ولی ممکنه که تو به من دروغ گفته باشی.

- یعنی می خوای بگی که من دروغ گو ام؟

- باز سوال کرد! برو خدا رو شکر کن که دفعه قبل جوابت رو دادم. فکر نکنی از دستم در رفت خانوم باهوش. من حواسم جمعه!

خشم تمام وحودم رو گرفت. فریاد زدم:

خفه شو! انقدر ارزش نداری که برات حرف بزنم!

-خیلی خوب جوش نیار. بازجویی تموم شد  و نمی خوام دیگه ور ور های تو رو بشنوم. تا فردا صبح هم که می برمت برای آموزش حق بیرون رفتن از اتاق رو نداری. برای احترامی که برات قائلم در رو قفل نمی کنم. اما وای به حالت اگه فکر فرار به ذهنت برسه. روزگارتو سیاه می کنم.

با تلخی می گویم: نگران نباش آقای خواس جمع. در نمی رم.

- شک دارم.

و به آرامی از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت.