به شدت سعی میکنم خود را از دست مرد نا شناش نجات دهم. به هوا لگد میزنم و کف دستش را گاز میگیرم ولی او به لطف وجود دستکش هیچ عکس العملی نشان نمیدهد. پس فکرم را به کار میاندازم. میتوانم از چاقوی همه کارهای که در کفشم پنهان است استفاده کنم ولی میفهمم این کار غیر ممکن است پس در حالی که به تقلا کردن تظاهر میکنم، دستم را درون جیبم میبرم و در خودکاری که چند ساعت پیش به وجودش پی بردم را باز میکنم. بسیار ماهرانه و دقیق، با سرعت عملی بسیار بالا، خودکار را در جایی از گردنش فرو میکنم. مرد فریاد خفیفی سر میدهد و مرا ول میکند. فرصت نمیکنم ببینم که خودکار به کجای گردنش خورده. آن طور که خودم حس کردم به کنار گردنش.
به سمت پذیرایی فرار میکنم و داد میزنم: کمک! یکی منو نجات بده!
ولی هنگامی که به پذیرایی میرسم، آخرین امیدهایم در آتش میسوزند زیرا جسد مادرم را کف اتاق میبینیم که گلولهای در مغزش خالی شده و روی مبل خونی، جسد پدرم را که چند گلوله به بدنش اصابت کرده. همین صحنه ناخودآگاه باعث میشود شل شوم و این اشتباه، همه چیز زا به هم میزند. دو دست بازوی چپم را میگیرند و دو دست دیگر، بازوی راستم را و مرا به عقب میکشند. جیغی میکشم و دوباره لگد پراندن را از سر میگیرم. از شانس من، لگدی به بسیار محکم به زانوی کسی که دست راستم را گرفته میخورد و همین تعادلش را به هم میزند. همین که تعادلش به هم میخورد، لگدی به صورتش میزنم که باعث میشود دستم را به کل ول کند. همین که دستم را ول کرد، به جان آدم دیگر میافتم اما او زرنگ تر بود. خیلی سریع هر دو دستم را با یک دستش میقاپد و سیلی محکمی به صورتم میزند که مرا زمین میاندازد. خیلی راحت جاری شدن خون را از بینیام حس میکنم. کسی که دست راستم را گرفته بود، حالا به خود آمده و هر دو دست مرا به زمین قفل میکند.این بار کاملا حواسش هست و هر چه تقلا میکنم مرا ول نمیکند. با هر دو دستم مرا بلند میکند و محکم به پشت میگیرد. دست راستش را روی پیشانیام میگذارد و دست دیگر را زیر گردنم. آرام میشوم زیرا میدانم با یک چرخش کوچک، گردنم میشکند. آخرین چیزی که میبینیم، چهره چهار مرد روبرویم است. از گردن یکی از آنها خون میآید و دیگر چیزی نمیفهمم چون یکی از آنها دستمالی جلوی دهنم میگیرد که آغشته به یک ماده با بوی بسیار عجیبی است و سپس، بیهوش میشوم.
ادامه دارد ....