وارد پاساژ میشوم و به طبقه لباس ها میروم. فکر میکنم برای هر کسی چی بگیرم.مادرم قطعا یک بلوز قرمز جیغ میخواهد انقدرکه آتشی است! موبایلم در جیبم زنگ میزند و من هم درحالی که به ویترین ها نگاه میکنم، جواب میدهم:الو؟
صدای سید از پشت خط میگوید: الو؟سلام. منم سید.
-هی! سلام! چطوری؟
-خوبم.
-چی کار داشتی؟
-میخواستم بدونم امروز چه کارهای.
- امروز...آها. میخوام خونوادمو سورپرایز کنم. تولدمه دیگه.
- اوه. اصلا یادم نبود...
- خوب تو هم بیا.
-ببینم چی میشه. صدایش نگران بود.
-الان کجایی؟
- دارم برادرمو میرسونم مدرسه.
- خدمت به خواهر و برادر؟
- آره دیگه. از من میشنوی هیچ وقت بهشون خدمت نکن. پررو میشن.
- آره. مثلا مامانم امروز میگه برو سالینا رو بیدار کن. چقدر آدم حرص میخوره.
-خیلی. ببین، من کار دارم. بعدا بهت زنگ میزنم.-باشه؟ خدافظ.
-خدافظ.
گوشی را در جیبم قرار میدهم و به درون مغزه میروم تا بلوز یقه اسکی را که هنگام صحبت با سید برای سالینا پسندیده بودم را بخرم.
* * *
با ساکی پر از لباس به خانه بر میگردم. برای مادرم یک پیراهن حریر هفت رنگ گرفتم. برای سالینا یک بلوز یقه اسکی سفید، برای توماس یک شلوار لی و برای پدرم یک پیراهن مردانه. برای خودم هم یک تونیک مشکی،سفید. به خانه میرسم و زنگ آیفن را میزنم. کسی آیفن را برمیدارد. آمادهام تا جواب همبیشگی را بدهم ولی طرف در را باز میکند و آیفن را میگذارد. با تعجب در را فشار میدهم و داخل می شوم. با آسانسور به طبقه پنجم میرسم. خیلی از ماجرای آیفن عصبیام. شاید واقعا هیچ چیز نباشد ولی دلشوره بدی دارم. لرزان قدمی به بیرون از آسانسور میگذارم و به سمت در میروم. یک گوشم را روی در میگذارم. صدای تلویزیون و خنده مردانه پدرم است که آرامم میکند. من هم برای این که سر به سرشان گذاشته باشم، تمام جیب هایم را دنبال کلید میگردم و سر آخر در جیب پالتویم پیدا میکنم. کلید را در سوراخ کلید در میاندازم و آهسته میپیچانم. به درون خانه میپرم و با صدای خوشحالی فریاد میزنم:من برگشتم.
ولی چیزی میبینم که خوشحالیام را منجمد میکند. کسی دم در دراز کشیده است. او سالینا است ولی از گردنش خون میآید. هر چه در دست دارم میاندازم و دهانم را باز میکنم تا جیغ بکشم ولی نمیتوانم زیرا دستی دستکش دار دهانم را میگیرد.