یک شب معمولی دیگر بدون پدرم می گذرد.خدا می داند چرا اکثر قتل ها در تابستان اتفاق می افتد,هر چند پول تو جیبی ام بیشتر می شود.روی تخت دراز می کشم و به این فکر می کنم که شب تولدم چقدر مخصوص خواهد بود.شاید سید را هم دعوت کنم.در ضمن می توانم برای کل خانواده کادو بگیرم. اگر این کار را انجام دهم به عنوان یک سنت پذیرفته می شود. شاید فردا...صدای در رشته افکارم را پاره می کند.با صدایی خواب آلود می گویم:بیا تو.
کسی در را باز می کند و به داخل اتاق می آید.چون تاریک است نمی توانم صورتش را تشخیص دهم. کسی که وارد شده می گوید:خواب بودی؟
از صدایش می فهمم توماس است.با خنده می گویم:بازم تویی مزاحم؟
نزدیک تختم که می آید, صورتش را واضح تر می بینم. دارد لبخند می زند.می گوید:متاسفانه من فردا موقع تولدت خونه نیستم.شسفتم توی بیمارستان سی و شیش ساعتس . اینو داشته باش تا لحظه تولدت بازش کنی.
بالشتم را کمی بلند می کند و چیزی را زیر آن می گذارد.ادامه می دهد:تولدت مبارک!
می گویم: صد بار گفتی.حالا باید سوپریز منو ببینی!
در صدایش اشتیاق خاصی حس می کنم.می پرسد:چیه!
جواب می دهم:نمی گم.خواب دیدی خیر باشه.
-بگو دیگه.
-نمی گم.خودت پس فردا می فهمی.
با عصبانیت از روی تخت بلند می سود و با عصبانیت می گوید:بگو می خوای پیرم کنی بدجنس فضول.
هنگامی که می خواهد از اتاق بیرون برود می گویم:به تو رفتم.
وقتی می رود,دوباره تنها می شوم و فکرهایم برمی گردم. به این فکر می کنم برای خانوادم چی بخرم.پول توجیبی کمی ندارم بنابراین می تونم لباس بخرم. فکر کنم پدرم به یک پالتو احتیاج دارد. صد تا دارد ولی می خواهد صد و یکمی را هم بخرد. خوب من برایش می خرم. خواهرم هم....
* * *
با صدای زنگ ساعت از خواب می پرم. پیش خودم تا ده می شمارم و می گویم:حالا و با یک جهش از جا می پرم.ساعت 9 صبح است.احتمالا مرکز خرید باز شده. کش و قوسی به بدنم میدهم.به یاد هدیه توماس میافتم. دستم را با خوابآلودی زیر بالشتم می کنم و بسته را بیرون میکشم.بسته کوچکی است که دورش روبان پیچیده شده.آن را روی میز تحریرم میگذارم و به سمت آشپزخانه میروم. مادرم دو ظرف غله با شیر روی میز آماده کرده است. میگوید: ربکا!برو خواهرتو بیدار کن.
با غرغر میگویم: سالینا هر کی بیدار میشه به خودش مربوطه.
مادرم با حالتی عصبانی پاسخ میدهد: واقعا که. و میرود تا سالینا را بیدار کند.
با ولع به خوردن صبحانه ادامه میدهم و به محض این که می خواهم ظرفم را درون ظرفشویی بگذام,سالسنا با مادرم وارد میشود. با دهانی پر به مادرم میگویم:من میرم خرید.
مادرم خیلی فوری به جوابم را میدهد: هر کاری که میخوای بکن.
من به سرعت به اتاقم بر میگردم و شلوار لی و پالتو دیشبیای را میپوشم.در کشوی میز تحریرم را که اسمش را گذاشتم کمد آقای ووپی، باز کردم.کیف پولم را از آن درمیآورم ولی هنگامی که خواستم بروم روی میزتحریر میافتد.حواسم پرت می شود و کیف وپول و کادو را با هم برمیدارم، و سپس هر دو را با هم در جیب گل و گشاد پالتویم می گذارم. درون جیبم دستم به چیزی میخورد. آن را لمس میکنم و متوجه میشوم یک خودکار است. اصلا توجهی نمیکنم و از اتاقم خارج میشوم.قبل از این که از خانه بیرون بروم، با صدای بلند خداحافظی میکنم. با آسانسور به طبقه پایین میروم و در خیابان قدم می گذارم.