در پیاده رو قدم می زنم. صدای باد در گوشم وز,وز می کند. صدای له شدن برگ ها زیر پایم لذت بخش است. چراغ های مغازهها جلوی پاهایم را روشن می کند. مفابل یک قنادی توقف می کنم و به شیرینیهای رنگارنگ چشم می دوزم.
دستم را درون جیبم فرو میکنم و هر چه پول در آن است را بیرون میکشم. پنج دلار! لبخند نازکی بر لبانم مینشیند. به درون مغازه میروم و یک دونات شکلاتی به مناسبت شب تولدم میگیرم. خوشحال از مغازه بیرون میآیم و گاز بزرگی به دونات می زنم. پس از مدت ها انتظار تولد شانزده سالگیام فرارسیده است. حس میکنم میتوانم از همه چیز لذت ببرم، حتی آسمان تیرهی بالای سرم که نگاهم را مدتها به قرص کامل ماه در وسط آن میدوزم. مجبور میشوم پشت چراغ قرمز عابر پیاده بایستم. همین طور به خوردن دونات ادامه می دهم و آمادهام تا ته مانده آن را درون دهانم بگذارم. مردی بی فرهنگ و بی توجه از کنارم رد می شود و به من بر می خورد و این کار باعث می شود ته مانده دونات از دستم بیفتد. با عصبانیت فریاد میزنم:"هی, حواست کجاس؟" ولی او پشت سرش را نگاه نمی کند. ته مانده دونات را از زمین بر می دارم با ناراحتی به آن نگاه می کنم. سپس آهی میکشم و ته مانده آن را در سطلی که در کنار خیابان است میاندازم. چراغ سبز می شود و من از آن عبور می کنم. به این فکرم که آیا پدرم که کاراگاه خصوصی است خانه است یا نه. به احتمال خیلی زیاد نه. صدای برخورد دو ماشین را میشنوم و حواسم به خیابان پرت می شود تا این که صدای کاشی لق دم خانمان مرا به خود می آورد. این صدا را همیشه میشنوم. به سمت در بر می گردم و زنگ واحد ده را می زنم. صدای خواهرم از توی آیفن می گوید: "کیه؟" جواب میدهم: "پیتزاییه!" صدای خنده برادرم را به لطف گوش تیزی که دارم از توی آیفن میشنوم. سالینا میگوید:"بیا بالا. "و در را باز می کند. در را فشار میدهم تا به داخل بروم ولی با کسی بر میکنم. او سید است. همسایه طبقه پایینی ما. هر دو با هم میگوییم: "ببخشید. "سپس لبخند گل و گشادی به یکدیگر میزنیم. میپرسم: "کجا می ری؟" جواب می دهد: "با چند تا از دوستام میرم سینما. راستی. تولدت مبارک!" لبخندی می زنم و می گویم: "مرسی. کاری نداری؟ باید برم بالا." جواب می دهد: "نه. خدافظ." من هم به نشانه خداحافظی سرم را تکان می دهم و با آسانسور به طبقه پنجم می روم. از آسانسور بیرون آمده و به سمت در خانه می روم. در نزده، خواهرم در را باز می کند. برادرم هم دم در است. سلام می کنم و به درون خانه می روم. از برادرم می پرسم: " بابا خانه است؟" توماس,برادرم می گوید: "نه. تو زندانی هستی. پایه ای گروگان بازی کنیم؟ " با تمسخر می گویم : "آره! مثل بچه شیش سالهها!" سالینا میگوید: "آره. تو هم زندانی." با فریاد می گویم: "مامان! به دادمم برس." مادرم از توی آشپزخانه میگوید: "ساکت شید دیگه اه!" توماس دستهایم را گرفت و سالینا پاهایم. هر دو مرا کشان کشان به درون اتاقم بردند. توماس مرا روی صندلی کامپیوترم گذاشت. من غرغر کنان گفتم: "فقط به خاطر این که من از شما دو تا کوچیک ترم!" توماس دست هایش را دورم حلقه کرد و دم گوشم گفت: "سر کاری! تولدت مبارک".
همه چیز به روال عادی خود برمیگردد.
***
ادامه دارد.......