اگر نقاش بودم

اگر نقاش بودم، اولین چیزی را که به ذهنم می‌رسید می‌کشیدم. یک شب مهتابی با درخشش ماه تابان و آن‌گاه بوستانی به رنگ سبز تیره. درختی در آن گوشه تابلو که در آن دو چشم زرد به تو زل زده‌اند. هر چیزی میتوانند باشند. چشمان عقاب، جغد، هرچی. خفاش‌ها به دنبال هم در آسمان پرواز می‌کنند. از تصور خودم وحشت می‌کنم. بهتر است به جای ماه تابان، خورشید درخشان را بکشم. بوستان روشن می‌شود. گل‌های زرد و قرمز در آن پدیدار می‌شوند. خفاش‌ها به پرنده تبدیل می‌شوند و اگر هم آن چیزی را که می‌کشم می‌دیدی، در گوشه‌ای از تابلو درخت تنومندی است که در تنه آن سنجابی لانه دارد و با شادمانی به تو نگاه می‌کند.

هرگاه به این تابلو نگاه می‌کنم سمفونی نقاشی را می‌شنوم.

ولی حیف،

من نقاش نیستم.