رویای یک شب مهتابی

صدایی به گوشم رسید. مانند یک آواز، یک آهنگ، یک شعر و قطع شد. چشم هایم را باز کردم و خود را در دشتی پر از گل دیدم. گلهای کوچک و به رنگ زرد و قرمز را می دیدم که با وزش نسیم به این سو و آن سو می رفتند. فرشتگان زیبا با لباس هایی از جنس طبیعت داشتند با یکدیگر صحبت می کردند. در گوشه ای نوجوانی زیبا که چه عرض کنم، یک حوری بهشتی سوار تابی بود که از گل ساخته شده بود. کودکانی زیبا دست های هم را گرفته بودند و پرسه می زدند. گاه شوخی هم می کردند. بر روی گل ها دراز کشیدم. نرمی گل ها را روی پوستم حس می کردم. پرندگانی زیبا بر فراز آسمان پرواز می کردند. هنگامی که بلند شدم آلاچیقی در دور دست دیدم و خواستم به طرف آن بروم. ناگاه پاهایم از سطح زمین جدا شدند. بال هایی مانند بال فرشتگان درآوردم و به آن سو پرواز کردم. سقف آلاچیق از گل های زیبا پوشیده شده بود. بر ستون های آن پیچک پیچیده شده بود. هنگامی که وارد آن شدم بوی معطر گل را حس کردم. ایستاده بودم و نسیم را بر گونه ام حس می کردم. ناگهان قلبم طپید. می دانستم در سرزمین طبیعت هستم. ساعتی غول پیکر را دیدم که به سمتم می آمد. وقتی رسید رویایم را ربود و برد.